نویسنده

 

 


نگاهی به داستان: گل‌هایی برای آلجرنون

نوشته: دانیل کیز

مترجم: زهره جواهری

تجربه‌های زندگی برای یک نویسنده خیلی اهمیت دارد. تنها، داشتن استعداد برای داستان‌نویسی کافی نیست. هر چه نویسنده‌ای دنیا‌ دیده‌تر باشد، با‌ آدم‌ها و ماجراهای بیش‌تری سر و کار پیدا کند و از همه مهم‌تر، تجربه‌های خود را «واکاوی» کند، سوژه‌های بهتری به دست می‌آورد. «واکاوی» تجربه‌ها به این معنی است که نویسنده، روی آنچه دیده و شنیده است خوب فکر کند و برای آن‌ها معنایی ظریف و عمیق به دست آورد. این شبیه کاری است که نشخوار‌کنندگان انجام می‌دهند. یک گوسفند موقع غذا خوردن، برای آن که از قافله عقب نماند، با سرعت غذا را می‌بلعد. راز بقاست دیگر! هر چه بیش‌تر غذا بخوری امکان گرسنه نماندن و چاق و چله شده بیش‌تر خواهد بود. گوسفند پس از غذا خوردن، می‌رود و گوشه‌ای لم می‌دهد و با بردباری، آنچه را به خندق بلا فرستاده است، دوباره به دهان می‌آورد و خوب می‌جود و قورت می‌دهد. نویسنده هم باید تجربه‌هایش را خوب نشخوار کند. مثال مؤدبانه‌تر، کاری است که زنبور عسل می‌کند. روی گل‌ها می‌نشیند و بعد از شیره‌ها و گرده‌هایی که نوش جان کرده است عسل می‌سازد. نویسنده وقتی می‌تواند از شیره‌ها و گرده‌های تجربه، عسل داستان را تولید کند که تجربه‌های خود را خوب واکاوی کند، خوب تحلیل کند، خوب تجزیه و ترکیب کند.

دانیل کیز نویسنده‌ای آمریکایی است که به سال 1929 در بروکلین نیویورک به دنیا آمده است؛ یعنی الآن هشتاد سال را شیرین دارد. پس از آن فارغ‌التحصیل شد، به جای آن که پشت میزنشین شود و دلش را به شندرغاز حقوق ماهیانه (یک نکته‌ی آموزشی: حقوق ماهیانه به انگلیسی می‌شودSalary) خوش کند، خانه به دوشی را آغاز کرد. راه افتاد ببیند در این دنیا چه خبر است. به خیلی از کارها از جمله دریانوردی دست زد و بعد که عطش دنیانوردی‌اش آرام گرفت، مدیر مدرسه‌ی عقب افتاده‌ها شد. البته مؤدبانه‌تر آن است که به جای عقب‌افتاده بگوییم: استثنایی. آنچه دانیل کیز تا آن موقع تجربه کرده بود یک طرف، آنچه در این مدرسه نیز تجربه کرد یک طرف. آدم‌های استثنایی به قدری روی او تأثیر گذاردند که تصمیم گرفت فقط درباره‌ی آن‌ها داستان بنویسد. در حال حاضر، همه او را به عنوان نویسنده‌ای می‌شناسند که آثار پر‌احساسی درباره‌ی این گروه از آدمیان به یادگار گذاشته است.

برخی از نویسندگان تنها درباره‌ی موضوع‌هایی خاص داستان می‌نویسند؛ مثلاً بعضی فقط درباره‌ی جنگ، فقط درباره‌ی کولی‌ها، فقط درباره‌ی تمدن‌های قدیم، فقط درباره‌ی آینده‌ی زمین، فقط درباره‌ی اسب، فقط درباره‌ی مدرسه‌های شبانه‌روزی، فقط درباره‌ی بچه‌های بی‌سرپرست و ... می‌نویسند. درباره‌ی چیزی می‌نویسند که هم دوست دارند و هم تجربه‌ها و اطلاعات خوبی در آن باره کسب کرده‌اند. دانیل کیز هم درباره‌ی کسانی می‌نویسد که ضریب هوشی‌شان پایین است و نمی‌توانند مانند انسان‌های عادی به یادگیری و کار بپردازند. درمدرسه‌های استثنایی آموزگارهای فداکاری هستند که سعی دارند به آن‌ها کمک کنند تا بتوانند وارد اجتماع شوند و زندگی آبرومندی داشته باشند. دانیل کیز در یکی از این مدرسه‌ها مدیر بود. نوشته‌های این آقای مدیر باعث شد که مردم عادی بیش‌تر به افراد استثنایی فکر کنند و بیش‌تر احترام بگذارند.

داستان درباره‌ی مرد سی و هفت ساله‌ای به نام چارلی است. از میان جمعی از آن‌ها که آی کیوشان پایین است، چارلی برای آزمایشی ویژه انتخاب می‌شود. تست‌های گوناگونی را می‌گذارند. او، هم می‌تواند بنویسد و هم آرزو دارد که روزی باهوش شود. دکترهای آزمایشگاه از او می‌خواهند که خاطره‌هایش را بنویسد. تمام داستان، خاطره‌هایی است که چارلی نوشته است. وقتی خاطره‌های چارلی را می‌خوانیم، بهتر می‌توانیم از دنیای ویژه‌ی او سر در بیاوریم. تجربه‌ی جالبی است. کم نیستند کسانی که دوست دارند بدانند آدم‌های استثنایی چه‌طور به دنیا نگاه می‌کنند. در داستان گل‌هایی برای آلجرنون، تا حدی این فرصت فراهم آمده است. داستان چنین شروع می‌شود:

5 مارتس 1965

دکتر استراس می‌گه من باید هر چی فکر می‌کنم و هر چی از حالا به بَد برام اتفاق می‌افته رو بنویسم. نمی‌دونم چرا؛ اما اون می‌گه مهمه چون این جوری اونا می‌فهمن که از من می‌تونن استفاده کنن یا نه. امیدوارم که بتونن. خانم کینیان می‌گه شاید اونا بتونن منو باهوش کنن. اسم من چارلی گوردونه. 37 سالمه و هفته‌ی پیش تولدم بود. الان دیگه چیزی برا نوشتن ندارم. پس واسه امروز کافیه.

قبل از آن که چارلی جراحی شود، موشی به نام آلجرنون را در اختیارش قرار می‌دهند تا با او مسابقه بدهد. آلجرنون را جراحی کرده‌اند و او حالا از موش‌های دیگر باهوش‌تر است و چارلی را در مسابقه‌ی لابیرنت شکست می‌دهد. لابیرنت پیمان هزار تویی است که در قسمت سرگرمی مجلات چاپ می‌شود و شروع و پایانی دارد و تنها یک راه است که به بن‌بست نمی‌خورد و به نقطه پایان می‌رسد.

جراحی ویژه‌ای روی مغز چارلی انجام می‌دهند و او به تدریج به ضریب هوشی بهتری دست می‌یابد. کم کم خاطراتش را بدون غلط و با توضیحات بهتری می‌نویسد. استفاده از علایم نگارشی را یاد می‌گیرد. دیگر مردم کم‌تر به او می‌خندند. کتاب‌هایی را که می‌خواند می‌فهمد و در ذهنش باقی می‌ماند. به خلاف قبل، حالا می‌تواند برای تصاویری که نشانش می‌دهند قصه بسازد. هوشش به اندازه‌ی آدم‌های معمولی می‌‌رسد. انگار برای اولین‌بار است که می‌تواند آموزگار مهربانش خانم کینیان را ببیند. او جوان و زیباست. به او علاقه‌مند می‌شود. باز هم باهوش‌تر می‌شود تا جایی که آلجرنون را به راحتی شکست می‌دهد. شیوه‌ی جدیدی برای برنامه‌ی ماشین‌آلات کارخانه کشف می‌کند. زبان‌های زیادی را یاد می‌گیرد. در ریاضیات و فلسفه موفقیت‌هایی به دست می‌آورد. به نابغه‌ای تبدیل می‌شود. هر چه باهوش‌تر می‌شود از آدم‌ها فاصله می‌گیرد. نمی‌تواند خنگی و کارهای بی‌مزه و احمقانه‌ی‌شان را تحمل کند. دلش برای آن روزها که دورش را می‌گرفتند و به کارهایش می‌خندیدند تنگ می‌شود؛ روزهایی که ساده دل بود و جهان برایش آن همه پیچیدگی و رمز و راز نداشت. به کارهای استادان آزمایشگاه ایراد می‌گیرد. مورد حسادت واقع می‌شود. آلجرنون کم کم هوش مصنوعی‌اش را که حاصل جراحی ویژه است از دست می‌دهد و چارلی می‌فهمد که این اتفاق ممکن است برای او هم بیفتد. آزمایشگاهی در اختیارش قرار می‌گیرد تا درباره‌ی ضریب هوشی و هوش مصنوعی مطالعه کند. او متوجه می‌شود که هوش مصنوعی به سرعت مغز را رشد می‌دهد و به همان سرعت آن را دچار پیری زودرس می‌کند.

آلجرنون می‌میرد. چارلی که می‌داند این سرنوشت در انتظار اوست، جسد آلجرنون را در جعبه‌ی پنیر می‌گذارد و در حیاط پشتی آزمایشگاه دفن می‌کند. چارلی اندک اندک حافظه‌ی شگفت‌انگیزش را از دست می‌دهد. زبان‌های خارجی را از یاد می‌برد. دیگر از کتاب‌هایی که می‌خواند چیزی سر در نمی‌آورد. یک بار که برای پیاده‌روی می‌رود، راه بازگشت را پیدا نمی‌کند. پلیس او را به خانه برمی‌گرداند. وقتی مقاله‌های علمی خودش را می‌خواند باور نمی‌کند که روزی خودش آن‌ها را نوشته است. هیچ درکی از آن‌ها ندارد. فعالیت‌های حرکتی‌اش آسیب می‌بیند. مدام سکندری می‌خورد. دیگر نمی‌تواند تایپ کند. دوباره غلط‌های املایی به خاطره‌هایش راه پیدا می‌کند. گر چه هنوز خانم کینیان او را دوست دارد، دیگر  او را به اتاقش راه نمی‌دهد. نمی‌خواهد خانم کینیان شاهد بازگشت او به کودکی دوباره‌اش باشد.

چارلی به سر کار قبلی‌اش که تمیز کردن توالت‌هاست برمی‌گردد. دوباره دوستانش دورش را می‌گیرند. مانند گذشته به سر کلاس خانم کینیان می‌رود. چارلی دیگر یادش نمی‌آید که روزی آزمایش ویژه‌ای را از سر گذرانده و تبدیل به نابغه‌ای بی‌مانند شده بود. در آخرین خاطراتش می‌نویسد:

اگر بذاری مردم بهت بخندن، دوس پیدا کردن راهت‌تر می‌شه. من قص دارم هر جا که می‌رم تِداد زیادی دوس پیدا کنم. خاهش می‌کنم اگه فرست کردین رو قبر آلجرنون در حیات پشتی تِدادی گل بزارین.

داستان «گل‌هایی برای آلجرنون» از نوع داستان‌های علمی-تخیلی است. تمام تجربه‌ها و دانسته‌های دانیل کیز از آدم‌های استثنایی، جنبه‌ی علمی کارش را شکل داده و آزمایش ویژه‌‌‌ای که چارلی از سر می‌گذراند و سری به عالم نبوغ می‌زند و باز می‌گردد، در حکم سفری تخیلی و رؤیایی است. نتیجه آن که نویسنده از تجربه‌هایی که در مدرسه‌ی استثنایی‌ها به دست آورده بود استفاده کرد و مقداری تخیل به آن افزود و داستان تأثیرگذاری نوشت؛ همان‌طور که زنبور با مکیدن شیره‌ی گل‌ها، عسلی شیرین و شفابخش در اختیار دیگران قرار می‌دهد.

به قول امروزی‌ها داستان «گل‌هایی برای آلجرنون» دو لایه دارد. لایه‌ی اول همان قصه‌ای است که خوانده می‌شود؛ شرح ماجراهایی است که قهرمان داستان از سر می‌گذراند. این لایه، لایه‌ی بیرونی است و راحت با آن ارتباط برقرار می‌کنیم و می‌فهمیم. لایه‌ی دوم ممکن است مقداری درونی و مخفی باشد و مانند گنجی که زیر زمین است به سادگی به دست نیاید. لایه‌ی اول که تمام می‌شود، کم‌کم لایه‌ی دوم مانند شکفتن یک غنچه، باز می‌شود و خودش را نشان می‌دهد. وقتی داستان «گل‌هایی برای آلجرنون» را برای دوستان‌مان تعریف می‌کنیم،‌ ممکن است یکی‌شان برگردد و بپرسد: «آیا کار درستی است که روی آدم‌ها چنین آزمایش‌های خطرناکی انجام شود؟ مگر چارلی مانند آلجرنون، موش آزمایشگاهی بود که زندگی‌اش را به خطر انداختند؟» این همان لایه‌ی دوم یا پنهان داستان است. دانیل‌کیز هر چند داستانش را طوری نوشته است که این گونه پرسش‌ها از ذهن خواننده بگذرد، ولی خودش به آن پاسخ نداده است. شاید یکی بگوید: «دانش‌مندان همواره در پی فراهم آوردن زندگی بهتر و سالم‌تر برای انسان‌ها هستند. گرچه برخی از آزمایش‌ها، جان عده‌ای را به خطر می‌اندازد، سبب می‌شود که عده‌ی بسیاری در آینده بهتر زندگی کنند.»

دیگری می‌تواند چنین نظر دهد: «هر انسانی و حتی هر حیوانی حق زندگی دارد. این حق را خدای مهربان به او داده است. به بهانه‌ی دست یافتن به پیش‌رفت‌های علمی و فراهم آوردن زندگی بهتر برای دیگران، نمی‌توان جان تعدادی دیگر را به خطر انداخت.»

شما در این‌باره چه فکر می‌کنید؟

CAPTCHA Image