﷼ لطف یزدان
چنین شنیدم که لطف یزدان، به روی جوینده در نبندد
دری که بگشاید از حقیقت، بر اهل عرفان دگر نبندد
دلی که باشد به صبح خیزان، عجب نباشد اگر که هر دَم
دعای خود را به کوی جانان، به بال مرغ سحر نبندد
ز تیر آه چو ما فقیران، شود مشبّک اگر که شبها
فلک ز انجم زِرِه نپوشد، قمر ز هاله سپر نبندد
به زیردستان مکن تکبّر، ادب نگهدار اگر ادیبی
که سربلندی و سرفرازی، گذر بر آه سحر نبندد
صفای اصفهانی
﷼ زهازه
روزی نوشروان به شکار میرفت. برکنار دیهی گذر کرد. پیری را دید نودساله، جوز در زمین مینشاند. نوشروان را عجب آمد از بهر آنکه ده سال و بیست سال تا این درخت کِشته بررسد. گفت: «ای پیر! جوز میکاری؟»
گفت: «کِشتند و خوردیم، کاریم و خورَند.»
نوشروان را خوش آمد، گفت: «زه.»
در وقت خزینهدار، هزار دینار بدین پیر داد. پیر گفت: «ای خدایگان، هیچکس بر این درخت، زودتر از بنده نخورَد.»
گفت: «چگونه؟»
پیر گفت: «اگر من جوز نکشتمی و خدایگان اینجا گذر نکردی و از بنده چنان که پرسید، نپرسیدی و بنده آن جواب ندادی، من این هزار دِرَم از کجا یافتمی؟»
نوشروان گفت: «زهازه!»
خزینهدار، دوهزار دینار دیگر بدو داد.
سیاستنامه- خواجه نظام الملک طوسی
﷼ ایران
اگر ایران بجز ویرانسرا نیست
من این ویرانسرا را دوست دارم
اگر تاریخ ما افسانهرنگ است
من این افسانهها را دوست دارم
نوای نای ما گر جانگداز است
من این نای و نوا را دوست دارم
اگر آب و هوایش دلنشین نیست
من این آب و هوا را دوست دارم
به شوق خار صحراهای خشکش
من این فرسوده پا را دوست دارم
من این دلکش زمین را خواهم از جان
من این روشن سما را دوست دارم
اگر آلوده دامانید اگر پاک
من ای مردم شما را دوست دارم
پژمان بختیاری
﷼ پند
دیگر تندی و تیزی عادت مکن و از حِلم خالی مباش، و لکن یکباره چنان مباش نرم که از خوشی و نرمی بخورندت؛ و نیز چنان درشت مباش که هرگز به دست نپساوندت و با همه گروه موافق باش که به موافقت از دوست و دشمن، مراد حاصل توان کرد؛ و هیچکس را بدی میاموز که بد آموختن، دومِ بدی کردن است؛ و اگرچه بیگناه، کسی تو را بیازارد تو جهد کن تا او را نیازاری که خانهی کمآزاری در کوی مردمی است و اصل مردمی گفتهاند که کمآزاری است، پس اگر مردمی، کمآزار باش.
قابوسنامه
﷼ یک گام فراتر
شیخ ابوسعید یکبار به توس رسید. مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد. بامداد، در خانقاه استاد، تخت بنهادند. مردم بسیار درآمدند. چنان که هیچجای نبود. کسی برپای ساخت و گفت: «خدایش بیامرزد که هرکسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید.»
شیخ گفت: «و صلیالله علی محمدٍ و آله اجمعین، هرچه ما خواستیم گفت، او بگفت.»
از تخت فرود آمد و بر این ختم کرد مجلس را.
اسرارالتوحید
﷼ رحلت
آرام بود، اما نگاهش، نگاه عقاب بلند پرواز بود که مجبور به ترک آسمان شده باشد. آنروز مثل همیشه در ساعت نماز به مسجد آمد. به علی تکیه کرده بود و مؤمنین به دنبالش میآمدند. پیشاپیش ایشان همهجا پرچم مقدس در اهتزاز بود. هنگامی که به مسجد میرسیدند وی با رنگ پریده روی به مردم کرد و گفت: «هان ای مردم! همچنان که روز روشن، خواه ناخواه به پایان میرسد، دوران عمر انسان را نیز سرانجامی است. ما همه خاک ناچیزی بیش نیستیم. تنها خداست که بزرگ و جاودان است. ای مردم! اگر خدا اراده نمیکرد، من آدمی کور و جاهل بیش نبودم.»
کسی بدو گفت: «ای رسول خدا! جهانیان هنگامی که دعوت تو را در راه حق شنیدند، به کلامت ایمان آوردند. روزی که تو پای به هستی نهادی، ستارهای در آسمان ظاهر شد و هرسه بُرج طاق کسرا فرو ریخت.»
اما او دنبالهی سخنش را گفت: «با اینهمه ساعت آخرینِ من فرا رسیده. اکنون فرشتگان آسمان دربارهی من مشغول شورند. گوش کنید. اگر من از یکی از شما به بدی سخن گفته باشم، هماکنون وی از جا برخیزد و پیش از آنکه از این جهان بروم به من دشنام گوید. اگر کسی را زدهام مرا بزند.»
آنگاه چوبی را که داشت به سوی حاضرین دراز کرد؛ اما پیرزنی که روی سکویی نشسته بود و پشم گوسفندی میرشت فریاد زد: «ای رسول خدا، خداوند با تو باد!»
بار دیگر وی گفت: «ای مردم به خدا ایمان داشته باشید و در مقابل او سر تعظیم فرود آورید، میهماننواز باشید، پارسا باشید، دادگستر باشید.»
آنگاه لختی خاموش شد و به فکر فرو رفت...
ویکتور هوگو- مجموعهی اشعار﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله