شبیه پرواز
هشتم شهریور سال شصت بود، خیابان پاستور، ساختمان نخستوزیری.
ساعت روی دیوار یک ربع به سه بعدازظهر را نشان میداد. شورای امنیت کشور جلسه داشت. اعضای شورا یکییکی وارد سالن شدند. رئیسجمهور و نخستوزیرش هم آمدند. با همان لبخند همیشگی که خستگی را پنهان میکرد؛ امّا این را همه میدانستند. همه میدانستند پلکهای رجایی سنگین است و پاهای باهنر بیرمق. غصهی امام و انقلاب، خواب و خوراک برایشان نگذاشته بود. غصهی مردم، غصهی پیرزنها و پیرمردهای بیپناه.
رجایی نشست و باهنر کنارش. بقیه هم یک به یک نشستند. چیزی توی دل دو پرندهی خستهبال بال میزد؛ چیزی شبیه رهایی، شبیه پرواز. رجایی به باهنر چشم دوخت. باهنر به رویش لبخند زد.
جلسه شروع شد. ضبط صوت بزرگی که مثل همیشه برای ضبط مذاکرات آورده بودند جلو رجایی و باهنر گذاشته شد. دقایقی از شروع جلسه میگذشت. یک نفر داشت گزارش وقایع مهم هفتهی گذشته را میداد که یک باره صدایی مهیب همراه با شعلههای آتش و دودی غلیظ همهچیز را بههم ریخت. شعلهها به هر طرف زبانه میکشید. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده. هر کس دستوپایی سالم داشت به طرف در ورودی میدوید. میان آن همه هیاهو تنها دو نفر آرام بودند. دو پروانهی سوخته با دو لبخند. همان دو لبخند همیشگی. اینبار امّا نه پلک یکی سنگین بود و نه پای یکی بیرمق. حالا چشمشان هفت آسمان را میدید و پایشان به شاهراه ملکوت باز شده بود.
رجایی دوباره به چشمهای باهنر خیره شد. باهنر به رویش لبخند زد. چیزی توی دل دو پرنده آرام گرفته بود. چیزی شبیه...
حمیده رضایی (باران)
ارسال نظر در مورد این مقاله