نویسنده
قسمت یکصد و پنجاه و ششم
آفریدهی تازهی خدای بزرگ (4)
خواندید:
شیطان آدم وحوّا را فریب داد. آنها به دستور خدا از بهشت به روی زمین آمدند. در زمین مدت زیادی گریه کردند تا خداوند توبهی آنها را پذیرفت. زندگی روی زمین سخت بود. آنها مجبور بودند کار کنند تا بتوانند زندگی کنند. کمکم آنها دارای فرزند شدند. فرزندان آدم و حوا بزرگ شدند و وقت آن شد که ازدواج کنند. آدم به دستور خدا برای هابیل و قابیل همسرانی برگزید؛ امّا قابیل دستور خدا را نپذیرفت. سرانجام بنا شد که هرکدام هدیهای برای خداوند ببرند و هدیهی هرکس قبول شد دختری که زیباتر است از آن او باشد. هابیل گوسفند بزرگی آورد و قابیل یک دسته گندم نامرغوب. لحظهی موعود فرا رسید و صاعقهای گوسفند هابیل را سوزاند. قابیل باز هم خشمگین شد. در این هنگام شیطان قابیل را وسوسه کرد تا هابیل را بکشد.
ادامهی داستان
قابیل فریاد کشید. خاکهای جلو دستش را چنگ زد. هابیل مدتی بود که آسمان را مینگریست؛ امّا صدای فریاد قابیل او را به خود آورد: «به خدا سوگند تو را میکشم!» هابیل شگفتزده برادر را نگاه کرد، ولی چیزی نگفت. قابیل دوباره فریاد کشید: «تو را میکشم!» هابیل باور نکرد که این صدای برادرش باشد. مات و مبهوت شده بود و او را نگاه میکرد: «دست از این سرکشی بردار!»
قابیل گفت: «قربانی تو قبول شد، ولی قربانی من پذیرفته نشد. حالا میخواهی آن دختر زیبا را همسر خودت کنی. نه! هرگز! هرگز نمیگذارم این اتفاق بیفتد.»
هابیل گفت: «آخر من چه گناهی دارم. خداوند فقط کار پرهیزگاران را میپذیرد. تو نیز پرهیزگار باش تا خدا از تو نیز بپذیرد.»
قابیل گوشش به این حرفها بدهکار نبود و همچنان با خشم و نفرت برادرش را مینگریست. او در این آزمایش شکست خورده بود و خودش را بدبخت و بیچاره احساس میکرد. او نمیتوانست خوشبختی هابیل و بدبختی خودش را ببیند. بار دیگر هابیل را تهدید کرد: «من نمیگذارم تو زنده بمانی!»
هابیل دلسوزانه زبان به نصیحت او گشود: «اگر تو برای کشتن من دست به سویم دراز کنی، من هرگز دست به سویت نمیگشایم؛ زیرا من از خداوند بیم دارم؛ و اگر تو چنین کنی بیگمان از دوزخیان خواهی شد.»
قابیل به حرفهای مهربانانهی برادرش گوش نمیداد و به نقشهی کشتن هابیل فکر میکرد. از خودش میپرسید: «چگونه باید او را بکشم؟ هابیل بازوهای قویتر دارد. اگر با او گلاویز شوم، حتماً شکست خواهم خورد.»
قابیل حالا دیگر کناری نشسته بود و داشت پیش خودش نقشه میکشید و فکر میکرد؛ امّا هرچه بیشتر فکر میکرد ذهنش راه به جایی نمیبرد. ناگهان انگار کسی از لابهلای ذهنش گفت: «سر برادرت را میان دو سنگ بزرگ بگذار و سنگها را به هم بکوب.» شیطان دوباره به روح و قلب قابیل نزدیک شده بود و داشت او را وسوسه میکرد. قابیل انگار لحظهای شیطان را دید و صدایش را شنید، بعد با خودش گفت: «همین کار را خواهم کرد. این راه و روش خوبی برای نابود کردن هابیل است.» امّا هابیل خیلیوقت بود که از آنجا رفته بود. قابیل به اطراف خود نگاه کرد. دشت خلوت و آرام بود. کوه بزرگ هم آرام و بیصدا در برابر او نشسته بود. قابیل در دوردست برادرش را دید که در حال رفتن بود. قابیل از جای برخاست. باید خودش را به او میرساند. اگر هابیل به نزد پدر میرفت شاید راز او را آشکار میکرد و به پدر میگفت که قابیل میخواهد او را بکشد. قابیل دو سنگ بزرگ را برداشت و به دنبال هابیل دوید. حالا فرصت خوبی بود تا از پشت سر به او حمله کند و او را بکشد. (1)
بیصدا و آرام به او نزدیک شد. هابیل صدای پای برادرش را شناخت. سربرگرداند تا ببیند قابیل برای چه دوباره سراغ او آمده است؛ امّا قابیل بیدرنگ هر دو سنگ را بر سر هابیل کوبید. هابیل روی زمین افتاد و در دَم جان داد. قابیل به چهرهی پر از خون برادر نگاه کرد و قهقههی بلندی سرداد؛ امّا ناگهان به خود آمد و وحشتزده از آنجا فرار کرد و پشت سنگ بزرگی پنهان شد. قابیل از دور به جسد پر از خون برادرش نگاه میکرد. این منظره را تا به حال ندیده بود. هیجانزده شده بود و نفسنفس میزد. ترسیده و نگران بود. با خود گفت: «اگر پدر به اینجا بیاید و از راز کشته شدن هابیل آگاه شود...!» به فکر چاره افتاد. باید جسد را پنهان میکرد، امّا چگونه و کجا؟ دوباره به سوی جسد دوید و بالای سر او ایستاد. بایدکاری میکرد. نگران و مضطرب جسد را بلند کرد، به دوش کشید و راه افتاد. همانطور که بیهدف جلو میرفت صدای قارقار دو کلاغ توجهش را جلب کرد. کلاغها بر فراز دشت پرواز میکردند. کمی بعد هر دو کلاغ پرزنان نزدیک او روی زمین نشستند و با هم گلاویز شدند. سروصدا و قارقار آنها دشت را پر کرده بود. قابیل همانجا به تماشا ایستاد. نمیدانست در این لحظههای حساس که هرآن ممکن بود پدر از راه برسد چرا آنجا ایستاده و به دعوای کلاغها مینگرد. کلاغها به شدت با هم میجنگیدند و وحشیانه بر سر و روی خود نوک میزدند و پنجههای خود را در تن همدیگر فرو میکردند. کمی بعد صدای کلاغها خاموش شد و هردو از تقلا و سروصدا افتادند. یکی از کلاغها پیروز شده بود و کلاغ دیگر را کشته بود. کلاغ بیجان در کناری افتاده بود. در نظر قابیل مبارزهی کلاغها در این لحظه و در برابر چشمان او عجیب و پرمعنا بود. کلاغ فاتح دور جسد بیجان کلاغ چرخی زد و سپس منقار بزرگ خود را میان خاکها زد. توجّه قابیل بیشتر جلب شده بود. کلاغ مرتب نوک به زمین میزد و خاک را بیشتر کنار میزد. بعد چنگالهایش را هم به کار گرفت و خاک را بیشتر حفر کرد. کمکم گودال کوچکی پدید آمد. چشمان کنجکاو قابیل به کلاغ دوخته شده بود. کلاغ به سوی جسد مردهی کلاغ دیگر رفت و آن را با نوک خود کشید و درون چاله انداخت. سپس با پنجههایش خاکها را روی آن ریخت. چاله که پر شد کلاغ هم به پرواز درآمد. قابیل ناگهان فریاد کشید: «وای بر من! آیا من عاجزتر از یک کلاغ هستم...» (2)
قابیل راه افتاد و به جای دورتری رفت. جسد برادر را روی زمین گذاشت. سنگ نوک تیزی را برداشت و زمین را حفر کرد. گودال بزرگی آماده کرد. جسد را درون گودال انداخت و گودال را پر از خاک کرد. با ریختن خاک و پرشدن گودال خیال او آسوده شد.
حال دیگر پدر نیز از کار او باخبر نمیشد. نفس بلندی کشید و راه افتاد. به نزدیک گندمزار خود که رسید پدر با شتاب به سوی او میآمد. او را که دید با نگرانی پرسید: «هابیل کجاست؟»
قابیل خندهی خشکی کرد و گفت: «مگر او را به من سپرده بودی که سراغش را از من میگیری؟»
آدم از پاسخ قابیل به شک افتاد. دست او را گرفت و گفت : «بیا برویم. باید بفهمم هابیل کجاست! بیا ببینم کجا قربانی کردید.»
قابیل بیاختیار دنبال پدر راه افتاد. وقتی به نزدیک آن کوه رسیدند آدم دید خوشههای گندم همانطور آنجا ریخته است؛ امّا اثری از قربانی هابیل ندید. آدم فهمید که قربانی هابیل پذیرفته شده است؛ امّا خودش کجا بود؟ آدم با شتاب و نگرانی به سوی قابیل دوید و پرسید: «گفتم هابیل کجاست؟»
قابیل دیگر چیزی نگفت. پشتش را به پدر کرد و از جلو چشمش دور شد. آدم شروع به گشتن دشت و کوه کرد؛ امّا هرچه میگشت اثری از او نمییافت. ناگهان به جایی رسید که قابیل، هابیل را کشته بود. مقداری خون خشکیده هنوز روی زمین بود. نگاه آدم به خونها افتاد. بیاختیار روی زمین نشست و خونهای خشک شده را نگاه کرد. درست فهمیده بود. این همان خون هابیل بیگناه بود که روی زمین ریخته شده بود. دیگر یقین کرده بود که قابیل، برادرش را کشته است.
دوباره اشک و آه، زندگی آدم را پر کرد. آدم چهل شبانهروز گریست. سرانجام پیک وحی باز آمد و از طرف خدا برای او بشارتی آورد: «آرام باش، ما به جای هابیل پسری به تو عطا میکنیم که جای هابیل را بگیرد.» مدتی بعد حوّا، بار دیگر، پسری به دنیا آورد.
هفت روز که از تولّد او گذشت خدا به آدم وحی کرد: «نام او را «هبةالله» بگذار؛ زیرا این فرزند هبه و بخشش خداست و او را جانشین خودت قرار بده.»
تولّد نوزاد غمهای آدم و حوّا را تسکین داد. سالهای زیاد دیگری گذشت. نسل آدم زیاد و زیادتر شد. آدم 930 سال (3) عمر کرد. هنگام مرگ او که رسید به دستور خداوند تمام فرزندانش را جمع کرد و گفت: «هبةالله که به «شیث» معروف است به دستور خدای بزرگ جانشین من است. همه از فرمان او پیروی کنید!»
1) طبق بعضی از روایات قابیل، هابیل را در خواب کشت.
2) سورهی مائده، آیهی 31.
3) عیون اخبار الرضا، ج1، ص 342.
ارسال نظر در مورد این مقاله