نویسنده
نور خورشید از لای پردهی گلدار صورتیام افتاده گوشهی بالشم و تکهای را گرم کرده. صورتم را میچسبانم به تکهی گرم شده، پتو را میکشم روی سرم و سعی میکنم به خوابی فکر کنم که میدیدم.
بابا تند تند توی خانه راه میرود و زیر لب آواز میخواند. بابا که راه میرود زانوهایش صدا میدهند و من گاهی توی خواب و بیداری از صدای زانوها و قدمهایش میفهمم که بابا دارد توی خانه راه میرود؛ حتی میفهمم کجای خانه راه میرود.
بابا در یخچال را باز و بسته میکند و آه میکشد: «بازم خامه تموم شد!» و بعد کتری را از روی گاز برمیدارد و با انگشتانش روی کابینت ضرب میگیرد تا کتری پر از آب شود. بعد کتری را میگذارد روی گاز و مقدمات حمام رفتنش را فراهم میکند. بابا صبحها عادت دارد حمام برود. بابا در حمام را باز و بسته میکند و بلند میگوید: «هوم م م! چه صبحی!» من به حرف بابا فکر میکنم و سعی میکنم خوابم ببرد و به ادامهی خواب زیبایم برسم؛ اما خوابم نمیبرد. آوازهای صبحگاهی بابا، خواب نازم را از سرم پرانده است؛ اما من از زیر پتو تکان نمیخورم. انگار میخواهم به خودم بگویم: «نه! من هنوز خوابم!»
بابا توی حمام میزند زیر آواز و با صدای بلندتری آواز میخواند. آوازهایی که من سر در نمیآورم ازشان؛ اما نمیدانم بابا عاشق آوازهایی است که خودش برای دل خودش میخواند. بابا همیشه ادامهی آوازهایش را بیرون از حمام میخواند. بعد میایستد رو به روی آیینه، ماشین ریش تراشش را روشن میکند و آن را با صدای شدید «خ» روی صورتش حرکت میدهد. بابا عاشق این لحظه است. میدانم، و من از این لحظه متنفرم. وقتی بابا ماشین ریش تراشش را روی صورتش بالا و پایین میکند، من دلم میخواهد بالش را بکنم توی گوشهایم و گنجشکهای توی کوچه را بپرانم که پشت پنجرهی اتاقم جیک جیک میکنند و بگویم: «آهای! من میخواهم بخوابم.» مامان شبیه من نیست. شبیه باباست. صبحها بیدار میشوند و دلشان میخواهد من و داداش هم بیدار شویم؛ اما هر دوی ما میچسبیم به بالش و پتویمان و حاضر نیستیم خواب صبحگاهیمان را با هیچ چیز دیگر توی دنیا عوض کنیم.
مامان صبحانهی بدون خامهی بابا را حاضر میکند و با قاشق دینگ دینگ ضربه میزند به لیوان بزرگ چای بابا: «صبحانه حاضر است!» بابا مینشیند پشت میز صبحانه و شروع میکند به هم زدن شکر چای شیرینش. بابا همیشه شکر چای شیرینش را یک ربع هم میزند. انگاری میخواهد «سنگ» حل کند توی لیوانش! صبحها مامان و بابا بلندبلند شروع میکنند به حرف زدن. از قیمت گوشت و مرغ و ماهی بگیر تا زمین لرزهای در یکی از جزایر اقیانوس، نمیدانم کجا! وقتی مامان شروع میکند به حرف زدن، من توی خواب و بیداری با حرفهای مامان و بابا برای خودم خواب میسازم. گاهی اصلاً نمیفهمم که دارم برای خودم خواب میسازم. خیال میکنم دیالوگ خوابهایم صدادار شدهاند و از خوابهایم میترسم که صدایشان بلند شده است، هر چند خوابهایم ترسناک نیستند.
بابا صبحانهاش را که میخورد نفس عمیقی میکشد و میگوید: «خدایا شکر!» بعد به مامان میگوید: «عجب صبحانهای بود خانم!» و مامان میخندد. مامان میداند و من هم، که صبحانه، همان صبحانهی همیشگی است؛ اما از نظر بابا مزهی صبحانهی هر صبح با صبحهای دیگر فرق دارد. بابا راست میگوید. بعضی از صبحها، صبحانه مزهی دیگری میگیرد و آدم دلش میخواهد هی صبحانه بخورد.
بابا که صبحانهاش تمام میشود، به ساعت نگاه میکند و میگوید: « وای دیر شد!» و تند تند کت و شلوارش را تنش میکند و یادش میآید کفشهایش واکس ندارند. بعد صدای مامان میان غرغرهای بابا پیدا میشود که: «دوباره یادت رفت واکس بزنی؟» و بابا جوری که انگار صدای مامان را نشنیده زیر مبلها، صندلیها و گوشه کنار خانه، دنبال جورابهایش میگردد. بابا تندتند تق و توق وسایل را جابهجا میکند و بعد با صدای بلند میگوید: «خانم جورابهام غیب شدن!»
مامان میخندد و میگوید: «غیب نشدن! انداختم توی لباسشویی تا تمیز شن!» و بابا اخمهایش میرود توی هم، نچ و نوچ میکند که چرا جورابهایش توی لباسشویی چرخ میخورند. بعد با اخم میگوید: «تمیز بودن که!»
مامان یک جفت جوراب نو میآورد برای بابا و میگوید: «اینارو بپوش امروز!»
بابا هیچوقت راضی نمیشود جورابهای نو به پایش کند. بابا معتقد است تا آخرین مولکول هر چیزی، باید درست از آن استفاده کرد و مامان به سختی، بابا را راضی میکند تا جورابهای نو پایش کند. بعد بابا با عجله خداحافظی میکند و میگوید: «نیم ساعت دیگه بچهها باید بیدار باشن!» بابا با صدای بلند این جمله را میگوید که اگر ما بیداریم، بشنویم و الکی خودمان را به خواب نزنیم. بابا میداند که با این همه سر و صدا کسی نمیتواند خواب باشد. بعد دوباره میگوید: «نرمش صبحگاهی فراموش نشود!» و مامان بابا را مطمئن میکند که: «نه! فراموش نمیشود!» و بابا دوباره به ساعت نگاه میکند: «وای! دیرم شد!»
نفس عمیقی میکشم. حالا میشود به ادامهی خوابم فکر کنم و با خوابی که میدیدم یک داستان بسازم. چشمهایم را روی هم فشار میدهم که خوابم ببرد. بابا زنگ خانه را میزند. کلیدهایش را فراموش کرده. پتو را کنار میزنم، مینشینم، پتو را روی پاهایم گلوله میکنم، بالش را از پشت سر میچسبانم به سرم و روی گوشهایم فشار میدهم و به نیمهی بعدی خوابم فکر میکنم. گنجشکها هنوز پشت پنجره جیک جیک میکنند...
ارسال نظر در مورد این مقاله