کوچه یخی
دنیای ما امروزیها
دستم را روی زنگ در میگذارم و یکسره زنگ میزنم. مادرم داد میزند: «چه خبرته، مگه سرآوردی؟» و در را باز میکند. وقتی به چهرهی پریشان من نگاه میکند، دستپاچه میشود. از نفس افتادهام. آخر از سرکوچهیمان تا ته آن دویده بودم. روی پله مینشینم. بریدهبریده حرف میزنم: «ما... ما... مان... قبول... بالأخره.. قبول... شدم.»
مادرم از من بدتر است. جیغی میکشد که تمام همسایهها میدوند بهسوی خانهیمان و زنگ را یکسره میزنند و هی در میزنند. مادرم که بُهت زده شده یکدفعه به خودش میآید. سر از پا نمیشناسد. با مهربانی در را برای همسایهها باز میکند، و بعد کلّهی همسایهها از در نمایان میشود. شوکتخانم، جاسوس محله میپرسد: «چی شده ناهیدجون؟ اتفاقی افتاده؟ بگو دیگه نصف عمرم کردی!»
شوکتخانم که فقط منتظر است خبری شود تا آن را در تمام محله جار بزند. درست مثل کلاغ سیاه داخل قصهها. مادرم که لپهایش گل انداخته با هزار ناز و افاده میگوید: «آزاده دانشگاه قبول شده.»
چشمهای همسایهها گشاد میشود و همهی سرها میچرخد و به من نگاه میکنند. مثل اینکه قبل با هم هماهنگ کرده باشند دستهجمعی با هم میگویند: «قبول شده؟»
مادرم دوباره با ناز میگوید: «بله، اونم چه رشتهای!»
- چه رشتهای؟
مادرم که هنوز خودش هم نمیداند گیج میشود و بعد به دهن من چشم میدوزد. من هم گیج میشوم. اصلاً یادم رفت بپرسم چه رشتهای قبول شدهام. به اطرافم نگاهی میاندازم. به چشمهای منتظر همسایههای محترم و عرق پیشانی مادرم و به کیفم... وای نه، کیفم را در کافینت جا گذاشته بودم. دوباره میروم. بقیه هم دنبالم راه میافتند. به طرف کافینت که حرکت میکنم قبل از اینکه من داخل کافینت شوم همه به طرف آن هجوم میبرند. کافینت سرکوچه از همسایههای محترم ما پر میشود. بلوایی بهپا میشود که نگو و نپرس. از لابهلای جمعیت به زور راه باز میکنم و جلو میروم. صاحب کافینت را میبینم که سرگشته به اطرافش نگاه میکند. وقتی مرا میبیند تازه متوجه ماجرا میشود.
آخر هفت سالی بود که اینجا رفتوآمد میکردم تا بالأخره در کنکور قبول شدم. از صاحب کافینت میپرسم: «نگفتید چه رشتهای قبول شدم؟»
چیزی میگوید؛ امّا من صدایش را نمیشنوم. حسابی سرخ شده است. داد میکشم و بقیه را ساکت میکنم. ناگهان سکوت خوفناکی همهجا را فرا میگیرد.
صاحب کافینت حسابی ترسیده است. انگار یک گروه جن ناگهان جلوش ظاهر شدهاند و من هم غافل از دریچه پریدهام و از او سؤالی فرا زمینی پرسیدهام! مِنومِنکنان و گیج به اطرافش نگاهی میکند و بعد وقتی مطمئن میشود که امن و امان است میگوید: «رشتهی... رشتهی آبیاری گیاهان دریایی.»
همسایههای محترم همه با هم داد میزنند: «آبیاری گیاهان دریایی!»
شوکت خانم با فضولی میگوید: «این دیگر چه رشتهای است؟»
و دوباره همه به دهان من چشم میدوزند. من هم که کم آوردهام به صاحب کافینت خیره میشوم. بیچاره روی صندلیاش نشسته و با دفترچهی کنکور من خودش را باد میزند و بعد میگوید: «چه میدانم؟ از همین رشتههای جدید است دیگر.»
صدای مادرم را از بین جمعیت میشنوم که میگوید: «وای، خدایا شکرت! دخترم یک رشتهی مُد روز قبول شده.» و بعد رو میکند به من و میگوید: «تبریک میگویم دختر گلم! بالأخره بعد از این همه تلاش به آرزویت رسیدی.»
رو میکنم به صاحب کافینت و میپرسم: «کجا؟ یعنی کجا قبول شدهام؟»
صاحب کافینت نگاهی به صفحهی کامپیوترش میکند و میگوید: «ناکجاآباد!»
مادرم با تعجب میگوید: «ناکجاآباد!»
***
از آن روز به بعد، مادرم حسابی پیش در و همسایه کلاس گذاشته که دخترم یک رشتهی مُد روز قبول شده و خلاصه دخترم فلان و فلان و... بالأخره دخترم دخترم از دهانش نمیافتد.
***
به دانشگاه که میرسم، هم دانشکدهایهای محترم را میبینم. به من میگویند: «بالأخره تمام کردی!» و من سرخ میشوم و با شرمی دخترانه میگویم: «بله.» و با افاده ادامه میدهم: «ما هم بالأخره مدرکدار شدیم.» و به سمت ساختمان دانشگاه میروم.
کارنامهام را که میبینم تعجب میکنم. از بین 14 واحد، 12تایش را افتادهام.
***
به خانه تلفن میزنم. مادرم گوشی را برمیدارد: «آزاده، کارنامهات را گرفتی؟»
- بله.
- خب، نتیجه چی شد؟
- مامان... راستش... چهطور بگویم.
مادرم مثل اینکه ذهن مرا خوانده باشد میگوید: «باز هم افتادهای؟»
- بله، باید یک ترم دیگر بخوانم.
مادرم غر میزند و میگوید: «خسته شدهام از بس پول برایت فرستادم. آخر دانشگاه دولتی که درس نمیخوانی. توام با این دانشگاه قبول شدنت. جایی قبول شدهای که با اتوبوس فقط سه روز تمام با خانه فاصله دارد. من و بابایت مُردیم از بس پول به حسابت واریز کردیم. هی پول و هی پول و هی ترم واحدهای افتاده.»
بدون خداحافظی تلفن را قطع میکند. با خودم میگویم راست میگوید. الآن درس دو ساله را پنج سال تمام است که دارم میخوانم و هنوز هیچ. دوباره باید برای گرفتن مدرک درس بخوانم...
این همه زحمت به خاطر این است که پیش در و همسایه کم نیاورم و مادرم همهاش کلاس بگذارد. کلاس گذاشتن این دردسرها را هم دارد. میخواستم اینها را به مادرم بگویم؛ امّا چه فایده که گوشی را قطع کرد.
ندا مرادیفر- گیلان زندگی آقا میخه سلام! من میخی هستم که در دیوار فرو رفتم و اینجا در تاریکی و تنگی به سر میبرم. به هر حال میخواهم 15 یا 20 سال بعد خود را توصیف کنم. خُب، 15 یا 20 سال دیگر دو حالت دارد: یا از دیوار در آمدهام یا همینجا در تاریکی به سر میبرم. فرض میگیریم از جناب آقای دیوار مرخص میشوم و از چنگالش نجات مییابم. حالا من مانند میخی هستم که انگار از پشت کوه آمده و وقتی پیش میخهای دیگر میروم هِی باید از مُد روز و چیزهای تغییر کرده در آن زمان جویا شوم. حالا این هیچی؛ باید مانند میخ کور، چشمانم را جلو نور آفتاب و چراغهای محترم ببندم. اشکالی ندارد. تحمل میکنم و خدا را به خاطر نجات یافتنم از آن سوراخ شکر میکنم. حالا فرض کنیم آن زمان من داخل سوراخ باقی ماندهام. تحمل تاریکی هیچ، میترسم مرا تا آخر عمر در آنجا بگذارند و در یک بنّایی از بین بروم. تازه اگر هم شانس بیاورم و بنایی نشود، ممکن است در نم دادن دیوار از بین بروم. من هم که بدنم در برابر آب حساس، دیگر هیچی، واویلا میشود! آخرش هم دلم به چه چیزی بعد از مرگم خوش باشد. مرا که در قبر نمیگذارند. مثل یک تکه پوست موز بیارزش به داخل سطل میاندازند، و اگر این کار را هم نکنند، مرا همانجا روی زمین میاندازند. آخ... آخ... صدایی میآید. آخر هیچ کس غیر از شما نمیداند که من حرف میزنم. فعلاً خدانگهدار! محدثه صنیعی- دوم راهنمایی- قم
ارسال نظر در مورد این مقاله