کوچه گنبد کبود
برنده یا دونده!
وقتی از من میخواهند برای کاری ترمز کنم، حالم یکجوری میشود؛ یکجور رعشه در دل!
مادربزرگ به ناچار من را به ترمز کشاند و از من خواست: «ثواب داره، برام پیاز بگیر، اینم پولش... آآآ.»
این صدای آآآآاش هم برای افتادن دندان مصنوعیاش است. بین خودمان باشد این برای بار هزارویکم است که دندان مصنوعیاش میافتد.
میدوم. دوندگی برای من یک احساس و شور است. خوردن باد به صورتم و نوازش گوشهایم یک امر عادی است. خیلی وقتها شده به فکر بروم و خودم را سوار بر موتور قرمزم خیال کنم:
- هیمهیم...
- موتورسواران عزیز با صدای شلیک داور آمادهی مسابقه باشند. داور شلیک میکند. چهقدر موتورسوار برای مسابقه آمدهاند. به جلو نگاه میکنم. راه طولانی است و جام در انتظار برنده و من باید برنده شوم!
- هیمهیم...
میگازم و جلو میروم. موتورسوارها را جلو میزنم. موتورسواری که لباس زردی پوشیده خلاف جهت میآید. از این آدمهای بیقانون بدم میآید. از کنارش رد میشوم و یک پسگردنی نثارش میکنم و میگازم. پشتسرم را نگاه میکنم. تمام موتورسوارها پشتم هستند. تا جام یک دور مانده است. تنها حریفانم دو موتورسوار همیشگی هستند. لباس سبزرنگ پوشیدهاند و با چه سرعتی میخواهند از من جلو بزنند و جام را از آن خود کنند، و من نباید بگذارم. موتورسوار سمت چپی بیشتر بهم نزدیک میشود. چوب پلاستیکی در دست دارد. بلندش میکند تا بزند سرم.
- ای نالوتی!
هولش میدهم و کلهمعلق میزند. به جلو نگاه میکنم تا جام پیروزی مسافتی نمانده و من دیگر از همه جلوترم، میرسم، طناب را پاره میکنم و هورا میکشم.
من مثل همیشه برنده میشوم!
وحید بلندیروشن
تولد غنچهی شیپوری توی گوشم وزوز میکنه. از اول غروب شروع کرد به وزوز کردن. خوابی؟ میخوای برات متکا بیارم؟ چی میگم. آخه از کجا بیارم؟ حتی نمیتونم فکر کنم. میترسم از صدای فکرم بیدار شن. چشمام را میچرخونم توی اتاق. من هستم و هیچی، هیچی، هیچی. از یه لنگهی پنجرهی باز، سوز میآید. دستمرو میکشم روی یک تپهی خاک گوشهی اتاق. یه قلب میکشم. توش اسم تو را مینویسم؛ اسم خودم. باد تندی میآید. قلب من را هم میبرد. نمیدانم ساعت چنده. هنوز منتظرم. داشتی میرفتی، گریه کردم. گفتی شب 14 ماه وقتی که غنچهی شیپوری باز بشه دوباره متولد میشی. امروز هم دیدمت؛ یعنی احساس کردم که دیدمت. سرم را برگرداندم. تو را در حلوای نذری هم زدند. حل شدی. شب 14 است. غنچهی شیپوری هنوز سرجاش است. پنجره را باز میکنی. رویم را برنمیگردانم طرفت. میزنم زیر آواز. میترسم صدایم از ته ذهنم بیرون بیاد. میترسم! من همیشه میترسم. میترسم نکند دوباره بدوم پایم بخورد به گلدان گل شیپوری و بشکند... آوازم غمگین میشود. اشکم درمیآید. سریع پاکش میکنم. میترسم اشکم بریزد و صدا کند. میترسم! میترسم دوباره از صدای شکستن گلدان آقا بیدار بشه. باد میآید. انگار هر دو لنگهی پنجره را باز کردی. لرز میکنم. بیاختیار جُم میخورم. میترسم! میترسم پایم برود روی تکههای شکستهی گلدان. جیغ بکشم. آقا بیاید و... رویم را به طرفت برنمیگردانم. نگاهت بوی جنگلهای شمال را میدهد که هرگز نرفتهام. فقط از تلویزیون دیدهام. هقهقم میگیرد. میترسم! میترسم از صدای هقهقم بچهی مریم بیدار شود و گریه کند. آن وقت آقا... توی گوشهایم وزوز میکند. مشتهایم را از خاک پر میکنم. ای کاش میآمدی و با هم خاکبازی میکردیم! مشتهایم را خالی میکنم. میترسم! میترسم از شیطنتم این دفعه مرا در خودم اسیر کنند. آن وقت پنجرهها را هم قفل میکنند. آن وقت دیگر نمیتوانی یک لنگهاش را باز کنی. من هم نمیتوانم غنچهی شیپوری را که حالا در باغچه است ببینم. سرم را میگذارم روی خاک. موهایم را باد میبرد. تو از لب پنجره پا میشی. برمیگردم. شب 14 است. ای کاش شب با تمام نورش روز را ببلعد! ای کاش فردا نرسد! ای کاش تقویم هی ورق نخورد و همیشه شب 14 بماند! ماه کامل است. عکس حوض میافتد روی ماه. تو را هم میبینم. سرت را برمیگردانی. غنچهی شیپوری را گذاشتهای لای موهایت. تو نگاهم میکنی. میدانستم دوباره متولد میشوی. مثل روز اول با همان غنچهی شیپوری. میخندی: «تولدت مبارک!» راضیه چاوشی
ارسال نظر در مورد این مقاله