کوچه مسجد
پیوند با روزهای بهاری
چه زیباست نظارهی فرشتگانی که از آسمان دستهدسته پیش میآیند و دستانشان پُر از گُلهای بهاری است. خدایا! زمزمههایم را بشنو و صدایم کن تا از پلههای سعادت بالاتر بروم و بهسوی تو راه یابم.
خداوندا! امروزم را به روزهایِ بهاری پیوند بده و به آسمان نزدیکترم کن.
ای آنکه خالق هفت آسمانی! مرا با همهی خطاهایم ببخش. بدون حضور تو ای دریای موّاج، پا بستهی مُردابم.
ای ایزد منّان! با تو میشود تا آن سوی پرچین کوچید و عشق را زیباتر دید. با تو عاشقتر هستم. صدای مرا بشنو وقتی که از کرانههای ناپیدا صدایت میزنم و نامت را میخوانم.
بیژن غفاریساروی- ساری شکرانه سپاس خدایی را که منت بندگی بر من نهاد! سپاس خدایی را که بالی از جنس معرفت عطایم کرد تا به پرواز درآیم و افقهای حضورش را دریابم! سپاس خدایی را که برای پروراندنم، نهالهای خودستایی و غرورم را پژمرد! سپاس خدایی را که آیینهی ادراکم را با تنفس عمیق نسیم صبح وسعت داد و با عِطر نارنج ایمان، وجود باورم را عِطرآگین کرد! سپاس خدایی را که یاریام کرد تا سپاس گویمش! سعادتسادات جوهری کمی پایینتر از سیاهی تاریکترین نقطهی دنیا کجاست؟ آنجا که هیچ موجودی در انتظار زندگی و گذراندن لحظات نیست. هیچ تنفسی حس نمیشود و زبان از گفتن شرح آن همه سکوت قاصر است؛ امّا در این تاریکترین نقطهی دنیا که شاید هرگز در ناکجاآباد نباشد، خدا هست. او با تمام وجود در لحظهها و دقیقهها جریان دارد. عاشق شدن را باید از خود او آموخت. او که به خاطر عشق به بندگانش جزای نیکی را ده برابر میکند و بیش از جزای همان زشتکاری ظلمی در حق بنده روا نمیدارد. هر چه هست عذاب طینت ماست. سرشت ما که خودمان آن را با سیاهی همسفر کردیم و بعد با فریاد از جهان پرسیدیم؛ «مگر بالاتر از سیاهی هم رنگی هست؟» آری، و جهان پاسخ داد: «بالاتر از سیاهی رنگی نیست!» و مردم جهان یکصدا زمزمه کردند بالاتر از سیاهی رنگی نیست؛ ولی امروز میخواهم بگویم بالاتر از سیاهی رنگی هست که در قاموس ذهنم نامش را گذاشتهام، «سیاهتر»؛ یعنی سیاهتر از سیاهی و تیرهتر از تیرگی. وقتی احساس کردی در نقطهی تاریکی از زندگیات هستی و فکر کردی تمام درهای دنیا به روی تو بسته شده، تو در نقطهی سیاه زندگیات هستی؛ امّا اگر بدانی بالاتر از سیاهی، سیاهتر است و منفورتر از بد، بدتر است، هیچگاه با طعنه نمیگویی: «خدایا! حواست به من هست؟» تمام حواسش به تو است. مگر چند اشرف مخلوقات دارد؟ سیاهتر از سیاهی را مگر در زندگی دیگران نمیبینی که این چنین غصهدار سیاهی شدهای؟ آیا تا به حال کمی پایینتر از سیاهی زندگیات را تجربه کردهای؟ این نقطهی تاریک- روشن زندگی تو است. این نقطه همان دوراهی خودمان است. در این گرگ و میش زندگیات کدامین راه را برگزیدهای؟ آیا تا به حال از خودت پرسیدهای که چرا در مرز بین تاریکی و روشنی همیشه دلت میگیرد و یاد غروب میافتی؟ در حالیکه در تاریک- روشن صبح هستی و چند لحظهی دیگر قرار است جهان، طلوع صبحی دوباره را به خود ببیند. پس اگر در این تاریک- روشن، روشنی را انتخاب کردی، مواظب باش؛ چون انسان همیشه از روشنی به سعادت نمیرسد؛ و اگر تاریکی را برایت رقم زدند، دلگرم باش که انسان از زمین خوردن بالا میرود. اگر آدمها تو را بزرگ خواندند، خودت را بزرگ ندان و برای انسان ماندن تلاش کن. اگر تو را حقیر کردند، خود را بزرگ بدان. بزرگتر از نفس حقیر آنها و کوچکتر از نگاه خداوند. آنقدر آرام باش که هیچ طوفانی تو را متلاطم نکند؛ و اگر با طوفان آرام میشوی، آنقدر موج بزن که صدای نزاع آب با صخرهها گوش فلک را کر کند. اگر وجود داری، به هستیات ارزش بده؛ و اگر دوست داری که جسمت مقدم بر وجودت باشد، آن را بزرگ دار که از ارزش جسم، روح بالا میرود و از خستگی و آلودگی روح، جسم از هم میپاشد. زهرا عباسیان- اصفهان
ارسال نظر در مورد این مقاله