مسافر

نویسنده


 

 


مسافر

فاطمه بختیاری

باد خنک از سمت کوه‌های مشرق می‌وزید. کاروان‌سرا شلوغ بود. تمام حجره‌ها پر بودند. پیرمرد به صاحب کاروان‌سرا التماس کرد: «فقط جا برای وسایلم می‌خواهم.»

- ندارم؛ حتی حجره‌های خرابه را هم اجاره داده‌ام.

پیرمرد فکر کرد: «روی پشت‌بام هم باشد خوب است.»

صاحب کاروان‌سرا برای لحظه‌ای فکر کرد و با خود گفت:

- بد هم نمی‌گوید. فقط همین چند روز که علی‌بن‌موسی‌الرضا این‌جاست مردم به مرو می‌آیند.

به دور و برش نگاه کرد. یکی از کارگران کاروان‌سرا را دید. داد زد: «پسر، بیا این‌جا!»

کارگر کیسه‌ای را که بر دوش داشت زمین گذاشت و به سمت او دوید. گفت: «بله قربان!»

صاحب کاروان‌سرا او را کمی به دنبال خود کشید و کنار دیوار ایستاد تا پیرمرد صدای او را نشنود: «زود لانه‌ی کبوترها را تمیز کن.»

کارگر با ترس گفت: «امّا آن‌جا‌...»

نگذاشت حرف کارگر تمام شود. پسِ کله‌اش زد: «کاری که گفتم انجام بده.»

کارگر به سرعت آن طرف حیاط دوید؛ جایی که راه‌پله‌ی مارپیچ به سمت پشت‌بام می‌رفت. صاحب کاروان‌سرا به پیرمرد گفت: «فرستادم تا برایت جایی پیدا کند؛ امّا شبی دو سکه باید بدهی.»

پیرمرد با خوش‌حالی از پر شالی که به کمر بسته بود دو سکه بیرون آورد: «این برای امشب.»

سکه‌ها را به او داد و رفت پیش شترش که هنوز داشت نشخوار می‌کرد. دو مرد مسافر از گرمابه‌ی کاروان‌سرا بیرون آمدند. مرد نگاهی به هم‌سفرش کرد و گفت: «حالا مهیای دیدار امام(ع) هستیم.»

هم‌سفرش دستارش را روی موهای خیس و بلندش گذاشت. به حجره‌های کاروان‌سرا نگاه کرد و گفت: «جاسوسان مأمون همه‌جا هستند. باید مراقب باشیم.»

مرد آهسته قدم برداشت تا دامن لباسش کثیف نشود. دستارش را روی سر جابه‌جا کرد و گفت: «باید مرتب و تمیز باشیم. او از خاندان پاکیزگان است.»

دوستش به دور و برش نگاه کرد و گفت: «باید نشانی خانه‌ی امام(ع) را از کسی بپرسم.»

صاحب کاروان‌سرا را دید و به راه افتاد. روبه‌روی او ایستاد و سلام گفت. پرسیدند: «خانه‌ی امام(ع) در کدام محله است؟»

صاحب کاروان‌سرا نگاهی به سر تا پای آن دو کرد. فهمید هر دو تاجر هستند. از لباس‌شان معلوم بود.

صاحب کاروان‌سرا جواب داد: «نزدیک قصر مأمون‌...»

دوست مرد به بازویش زد و آرام نجوا کرد: «خوب است وقت دیگری برویم.»

- نه. این همه راه را نیامده‌ایم که بی‌دلیل صبر کنیم.

چند روز بود که در سفر بودند تا به مرو رسیده بودند. از کوره‌راه‌ها آمده بودند تا زودتر برسند. مرد گفت: «بهتر است پیاده بروم.»

صاحب کارروان‌سرا گفت: «راه طولانی است.»

دو مرد به راه افتادند. کوچه‌ها شلوغ بودند. انگار جان تازه‌ای به مردم داده بودند! از کنار بازار رد شدند. کاروان اجناس مختلف در گوشه و کنار بازار ایستاده بودند. کارگران داشتند طاقه‌های پارچه‌ها و کیسه‌های ادویه را بار شترها می‌کردند. آن طرف‌تر جعبه‌های بزرگ چوبی که پر از کاسه و بشقاب‌های شیشه‌ای بود روی هم چیده شده بود. مرد گفت: «سال قبل که به این‌جا آمدم بازار خلوت بود.»

دوستش به پشت‌سرش نگاه کرد. می‌ترسید کسی تعقیب‌شان کرده باشد. شنیده بود مأمون دوست ندارد کسی به دیدار امام(ع) بیاید. دو مرد شانه به شانه‌ی هم راه افتادند. مرد در خیالش خواست صورت امام(ع) را ببیند. با خود گفت: «گندمگون است؟ قد بلند دارد؟» نتوانست صورتی برای امام(ع) بکشد. در سفر همه از امام(ع) می‌گفتند. دوستش که در این سفر چند روزه صورتش آفتاب سوخته شده بود، سبیلش را تاب داد. به دور و برش نگاه کرد و با خود گفت: «باید زودتر به دیدن مأمون بروم.»

به مرد نگاه کرد. او بهترین لباسش را پوشیده بود. به محاسن و لباسش عطر زده بود. او همین کارها را کرده بود، امّا نه برای دیدار امام(ع)، بلکه برای رفتن به قصر مأمون. نمی‌خواست کسی از رفتنش به قصر مأمون باخبر شود. با خود گفت: «با کمک مأمون می‌توانم تاجر چند شهر شوم و ثروتی برای خود فراهم کنم.»

آینه‌ی کوچکی از جیب لباسش بیرون آورد. به صورتش دست کشید و گفت: «می‌گویند علی‌بن‌موسی در خانه‌ای محقر زندگی می‌کند. قبول نکرده به دارالخلافه برود.»

مرد گفت: «او چون خاندانش ساده زندگی می‌کند.»

از کوچه گذشتند. صدای شیهه‌ی اسب‌ها بلند شد. چند سوار با شتاب مردم را کنار زدند و گذشتند. مرد باز دل‌نگران شد: «اگر ما را در خانه‌ی امام ببینند؟» به غباری که از رد سواران به جای مانده بود نگاه کرد و گفت:‌ «حتماً‌برای دستگیری کسی می‌روند.»

مرد گفت: «باید عجله کنیم. اگر اجازه‌ی دیدار ندهند؟ وای بر ما!»

هر دو مرد قدم‌های‌شان را بلندتر برداشتند تا زودتر برسند. روبه‌روی در چوبی ایستادند. در نیمه‌باز بود. زنی هم‌راه چند کودک از خانه بیرون آمد. بچه‌ها به سکه‌های کف دست‌شان نگاه می‌کردند. انگار باورشان نمی‌شد که آن‌ها هم سکه‌ای داشته باشند! زن همان‌طور که بچه‌ها را دنبال خود می‌کشید، بریده‌بریده دعا می‌کرد: «خدا از او راضی باشد‌... خدا از‌...»

مرد در زد. خدمت‌کاری جلو آمد و گفت: «بفرمایید!»

هر دو وارد شدند. از دالان خانه گذشتند. دالان نیمه‌تاریک بود وسینه‌ی دیوار دو چراغ روغن‌سوز روشن بود. به حیاط رسیدند. صدای گنجشک‌ها حیاط را پر کرده بود. بوته‌ی گل‌سرخ در کنار درخت انگور سبز شده بود. عطر گل‌ها در هوا پیچیده بود. خدمت‌کار به اتاقی اشاره کرد. مردها گیوه‌های‌شان را درآوردند و وارد اتاق شدند. سایه‌ی درخت انگور، نقش برگ‌ها و خوشه انگورها روی نمد کف اتاق افتاده بود. نگاه مرد از دیوار کاهگلی به لانه‌ی گنجشک‌ها که روی داربست درخت انگور بود کشیده شد. لانه نزدیک اتاق بود. مرد از همان‌جا سر کوچک چند جوجه را دید. دوباره به یادش آمد که باید به دیدار مأمون برود. صدای سلامی آن دو را به خود آورد. امام(ع) وارد اتاق شدند. هر دو با عجله از جا بلند شدند و با خجالت جواب سلام امام را دادند. امام روبه‌روی‌شان نشستند. خدمت‌کار به اتاق آمد و پیاله‌های شیر را جلوی‌شان گذاشت. مرد گفت: «راه زیادی آمدیم.»

سختی سفر و گرمای بیابان را به یاد آورد؛ ناامنی راه‌ها و از همه بدتر مأموران حکومت که نمی‌گذاشتند کسی به سمت خراسان بیاید و همه‌ی راه‌ها را بسته بودند. مأمون دستور داده بود هیچ‌کس حق ندارد به خراسان بیاید. خبر استقبال مردم شهرها از کاروان امام(ع) در همه‌جا پیچیده بود. همه‌ی مردم آرزو داشتند به دیدن علی‌بن‌موسی(ع) بیایند. مرد که از همان ابتدای سفر بی‌تاب دیدن امام(ع) بود از جانب خودش و دوستش گفت: «هر دو مسافریم.»

دوستش زیرچشمی نگاهی به امام(ع) کرد. آرام گفت: «آری! هر دو.» ادامه‌ی حرفش را در دلش گفت: «یکی برای دیدن امام و یکی برای دیدن مأمون.»

امام نگاه‌شان کردند. مرد گفت: «چند روزی در خراسان می‌مانیم. نمازمان شکسته است؟»

دوستش پوزخندی زد و آرام گفت: «معلوم است! این همه راه را آمده‌ای تا همین را بپرسی؟»

می‌دانست او سؤال را بهانه کرده تا امام(ع) را ببیند. با خودش گفت: «زودتر حرفت را بزن.» و در خیالش قصر مأمون را دید. از پله‌های مرمری قصر بالا می‌رفت. صدای خوش پرنده‌ها از لابه‌لای درختان...

صدای امام(ع) افکارش را برهم زد: «نمازت شکسته است.»

امام این را به مردی که با ذوق و شوق نگاهش می‌کرد، گفتند. مرد در دلش گفت: «از راه دور آمده‌ایم، باید هم نمازمان شکسته باشد.»

به بازوی دوستش زد تا آماده‌ی رفتن شوند. امام رو‌ به او کردند و گفتند: «نماز تو تمام است.»

مرد تعجب کرد. دهان باز کرد تا چیزی بگوید، امّا نتوانست. ادامه‌ی حرف امام(ع) را شنید: «تو برای دیدن مأمون آمدی. سفر گناه موجب قصر نماز نمی‌شود.»

مرد نمی‌دانست چه بگوید؛ حتی نفس کشیدن هم برایش سخت شده بود. دیدار با مأمون راز بزرگی بود که هیچ‌کس از آن خبر نداشت.

CAPTCHA Image