نویسنده

 

 


گل‌هایی با نام‌های دیگر

مترجم: اکبر روحی

این روزها برای من روزهای بسیار جالبی است. من همه‌ی فصل‌ها را دوست دارم، مخصوصاً فصل بهار را؛‌ وقتی در باغچه و حیاط کار می‌کنم و تا جایی که امکان دارد تلاش می‌کنم تا خانه رنگین شود.

«باید به یک گلخانه بروم و گل‌هایی برای باغچه بخرم.»

من می‌دانستم که در این روزهای آفتابی همه می‌خواهند گل بکارند. برای همین صبح زود از خانه بیرون رفتم. خانمی که در گلخانه کار می‌کرد من را دید. او اطلاعات خیلی خوبی داشت.

اولین سؤال من این بود: «شمعدانی‌ها کجا هستند؟» و او سؤالی از من پرسید که جوابش را نمی‌دانستم: «چه نوع شمعدانی می‌خواهی؟» یک سؤال در ذهنم جرقه زد: «شمعدانی انواع دارد؟»

وقتی فروشنده صورت متعجب من را دید شروع کرد به توضیح دادن: «شمعدانی انواع زیادی دارد؛ مثلاً یک نوع که برگ‌های پیچکی دارد و گل‌های آن رنگ ملایمی دارد.» احساس کردم دهانم می‌خواهد باز شود که فروشنده ادامه داد: «نوعی شمعدانی هم هست که آب و هوای معتدل و روزهای آفتابی می‌خواهد. با دست کشیدن روی برگ‌ها متوجه می‌شوی که برگ‌های معطری دارد. نوع دیگری از آن‌ها برگ‌هایی با عطر لیمو دارد. شمعدانی با بوی نارگیل هم هست...»

دیگر احساس می‌کردم که به مغازه‌ی بقالی آمده‌ام. تعجب کرده بودم که چرا بعضی‌ها می‌خواهند روی یک برگ دست بکشند؟ این‌جا بود که فهمیدم، نمی‌توانم فروشنده را متوقف کنم. او خندید و پرسید: «در موردگل دیگری می‌توانم کمک کنم؟»

من فقط به گل مروارید فکر می‌کردم؛ چون گل دیگری پیدا نمی‌کردم که بتوانم به راحتی آن را بکارم و خوب رشد کند. پرسیدم: «گل‌های مروارید کجا هستند؟» فروشنده پرسید: «کدام نوع؟» او همچنان با اشتیاق نگاه می‌کرد و حرف می‌زد: «یکی از گل‌های مرواریدی که من دوست دارم از آفریقای جنوبی است. گل‌های سفیدش در روزهای آفتابی و در شب‌های خنک باز می‌شوند و در مناطق معتدل رشد می‌کند.» تعجب کرده بودم: «آیا او فراموش نکرده کجاست؟»

این گل هم از خانواده‌ی مروارید است؛ اما گل‌هایش مثل مروارید نیست.

پرسیدم: «چرا مردم گل مرواریدی را می‌خرند که مثل گل مروارید نیست؟»

او یک لحظه ساکت شد و دوباره شروع کرد. البته او دست راستش را هم در هوا تکان می‌داد و ادامه داد: «گل‌های کوچک زیبایی هم هم‌راه گل مروارید هست. این  نوع در هوای آفتابی و آب زیاد و خاک حاصل‌خیز رشد می‌کند؛ اما در خاک معمولی هم گل‌های زیادی می‌دهد.»

قبل از این‌که او بتواند توضیحاتش را درباره‌ی مروارید‌ها ادامه بدهد که تعداد آن‌ها به میلیون‌ها می‌رسد، من صحبت او را با سؤالی درباره‌ی گل همیشه بهار قطع کردم. فروشنده خندید و باز هم در مورد گل‌های دیگر حرف زد... تا این‌که، نمی‌دانم چرا؟ او فکر کرد باید در مورد گل‌هایی حرف بزند که خودش دوست دارد!

او فقط از گل‌های آفریقایی لذت می‌برد. بوته‌هایی بلند با گل‌های زنگوله‌ای شعله‌ور و پرچم‌های زرد مشخص در وسط آن‌ها و با رنگ‌های متفاوت؛ اما من هنوز نمی‌دانستم پرچم چیست!

چه‌قدر این فروشنده برای من توضیح داد! او می‌خواست توضیح بدهد که چگونه باید خاک را تهویه کنم، قبل از این‌که گل بکارم و این‌که باید از کود خوبی استفاده کنم؛ اما حالا دیگر گلخانه شلوغ شده بود. او پرسید: «کمکی از من برمی‌آید؟»

فکر می‌کردم که کاش دیگر هیچ وقت او را نبینم! وقتی به خانه رسیدم همه آمدند و با اشتیاق پرسیدند: «چه گل‌هایی خریدی؟ چه‌قدر دیر آمدی؟»

اما تنها چیزی که من آن روز خریدم فقط یک کتاب بود: «گنجینه‌ی باغبانی!»

CAPTCHA Image