نویسنده
گوناگون
سید مهدی حسینی
درفش کاویان
درفش کاویان (کاویانی) که به صورتهای درفش کاوان، درفش کابیان (کافیان) و اختر کاویانی هم آمده و به عَلَم فریدون نیز معروف است، بیرق معروف سپاهیان ایران از عهد قدیم تا پایان دورهی ساسانی بوده است و به گفتهی مورخین هزاران هزار سکهی طلا ارزش داشت.
بیشتر روایات، آن را منسوب به کاوه میدانند. کاوه مرد آهنگری بود که به روایت شاهنامه، علیه ظلم و جور ضحاک بیوراسب شورش کرد. کاوه پیشبند چرمیاش را- که آهنگران هنگام کار میبندند- بر سر نیزهای کرد و از مردم یاری خواست و با کمک فریدون (شاهزادهی ایرانی) ضحاک را از اریکهی ستم به زیر آوردند. ضحاک به دست فریدون در کوه دماوند به زنجیر کشیده و تا ابد زندانی شد.
فریدون این تکه چرم را به فال نیک گرفت و دستور داد آنقدر یاقوت و جواهر به آن آویزان کردند که پوست چرمی ناپدید شد.
نوشتهاند معنای دیگر درفش در زبان پهلوی «عَلَم» است؛ اما بعد از این به هرچیزی که درخشندگی و تابندگی داشت «درفش» میگفتند؛ زیرا هرگاه که درفش کاویانی را بیرون میآوردند و به مردم نشان میدادند، از بس جواهرات درخشان به آن آویزان کرده بودند، به قول اوستا، شب هم روز بود.
از آن پس هر آن کس که بگرفت گاه
به شاهی به سر بر نهادی کلاه
بر آن بی بها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه، وز پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پر امید بود
(شاهنامه)
از این به بعد بود که درفش کاویانی، بیرق خوش یمن سپاه ایران شد.
این درفش تا زمان پادشاهی یزدگرد سوم- آخرین شاه ساسانی- در خزانهی پادشاهی ایران بود.
در ادبیات هندی از درفش به نام «گاو درفش» سخن گفته شده؛ اما برخی آن را همان درفش کاویانی دانستهاند. «گاو درفش» نام بیرق جنگ آشوریان بوده است. این بیرق همواره در کنار پادشاه آشور قرار داشته است.
لفظ «درفش کاویانی» در ادب پارسی بسیار مشاهده میشود:
چون درفش کاویانی چاک شد
آتش اولاد ساسان خاک شد
(اقبال)
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه
(نظامی)
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تازان پس
به هر جانب که روی آری درفش کاویان بینی
(سنایی)
گویی که همی گزیده گوهرها
بر چرم درفش کاویان بندم
(مسعود سعد)
جرجیس
در روایات آمده که بعد از حضرت عیسی(ع) تا زمان حضرت محمد(ص) هیچ رسول یا پیامبر اولوالعزمی نبود. در این میان پیامبرانی بودند که یکی از آنها «جرجیس» نام دارد. از نظر تاریخی، ایشان با فاصلهی کمی بعد از حضرت مسیح(ع) زندگی میکردهاند.
جرجیس انسانی عابد و خداپرست و پیرو دین مسیح(ع) بود. از راه بازرگانی امرار معاش میکرد و هرچه سود به دست میآورد بین فقرا تقسیم مینمود.
داذیانه (به روایت مجمع التواریخ: داربان) پادشاهی ستمگر و بتپرست بود که در زمان جرجیس حکومت میکرد. اَفِلون بت مورد علاقهی او بود که میپرستید. در این زمان هیچکس جرأت ابراز دین دیگری نداشت و همه باید از ترس جانشان بت میپرستیدند.
وقتی داذیانه، جرجیس را به جرم نپرستیدن بتها به زندان انداخت، فرشتهای از جانب خداوند آمد و به جرجیس کمک کرد تا از بند زندان رها شود. شاید جرجیس از این زمان بود که به پیامبری نایل شده است؛ زیرا بعد از رهایی از زندان، به دربار داذیانه میآید و کرامات و معجزاتی از خود نشان میدهد. سپس از داذیانه میخواهد دست از بتپرستی و ظلم و ستم به مردم بردارد و خداپرست شود.
در مقابل این دعوت، داذیانه دستور میدهد جرجیس را به درخت ببندند و با چوب بزنند؛ اما ایشان سخنان خود را تکرار میکرد...
هنگامی که داذیانه دید جرجیس نهتنها پادشاه و اطرافیانش بلکه همهی مردم را به خداپرستی دعوت میکند، خشمگین شد و اینبار دستور قتل او را میدهد. ابتدا جرجیس را با چوب و آهن زدند و استخوانهایش را خرد کردند، بعد ایشان را در دیگ آب جوش انداختند؛ اما جرجیس در میان دیگ، ذکر خدا و شهادتین میگفت. در این لحظه از جانب پروردگار ندا آمد: «ای جرجیس! بارها تو را میکشند و من تو را زنده میکنم...»
جرجیس را تکه تکه کردند، اما او زنده ماند. بعد در گودال آتش انداختند و مرتبهی سوم دستهایش را با طناب بستند سنگ بزرگی هم به پایش آویزان کرده و در دریا انداختند. به امر خداوند اینبار هم جرجیس زنده ماند. بتپرستان که دیدند جرجیس به هیچوجهی کشته نمیشود، او را جادوگر خطاب کرده و خواستند به اجبار ایشان را وادار به سجده جلو بتها کنند. اینجا بود که جرجیس نبی به بتها دستور میدهد جلو پایش سجده کنند.
به امر خداوند زمین شکافته شد و بتها یکی یکی خرد شده و در زمین فرو رفتند.
در آخر، وقتی جرجیس دید ظلم داذیانه هرروز بیشتر میشود و ایمان نمیآورد، او را نفرین کرد.
آتشی (صاعقهای) از هوا آمد و داذیانه و یارانش را کشت.
کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند
جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان
(گزیدهی شمس)
- ضربالمثل «از میان پیامبران جرجیس را انتخاب کردن» کنایه از هزاران سختی و مشکل و مصایب این پیامبر است.
جابلقا و جابلسا
«جابلقا و جابلسا» یا «جابلق و جابلس» یا «جابرصا و جابلصا» که در زبان سریانی «مرقیسیا و برجیسیا» نامیده میشوند، دو شهر از عجایب خلقت خداوند هستند که به امر خداوند از چشم مردم پنهان هستند.
این دو شهر در کنارهی کوه «قاف» قرار دارند. شهری که از مشرق به کوه قاف پیوسته «جابلقا» و آنکه از مغرب به کوه قاف پیوسته «جابلسا» نام دارد. وسعت این دو شهر بسیار زیاد است. میگویند: هرکدام از این شهرها هزار یا دوهزار دروازه دارد که فاصلهی هر دروازه با دیگری بیشتر از یک فرسنگ است. جمعیت این دوشهر به قدری زیاد است که اگر قرار باشد هر شب یک نفر جلو یکی از دروازههای شهر نگهبانی دهد، تا روز قیامت نوبت به نفر آخر نمیرسد.
از هیاهو و شلوغی و ازدحام جمعیت آنجا، کسی روز و شب را متوجه نمیشود.
مردمان جابلقا و جابلسا مؤمن و خداپرست هستند. مردم جابلقا از بازماندگان قوم عاد و مردم جابلسا پیروان حضرت صالح(ع) و بازماندگان قوم ثمود هستند.
نقل است (آثارالبلاد) پیامبر(ص) در شب معراج وارد این دو شهر شد و مورد استقبال مردم قرار گرفت. ابتدا پیامبر(ص) از آنها سؤالهایی پرسید و بعد نوبت مردم این شهر رسید که از عالم خلقت، از پیدا و پنهان و برزخ و بهشت و جهنم از رسول الله(ص) پرسیدند و ایشان همه را پاسخ داد.
سپس پیامبر(ص) دین اسلام را برایشان شرح داد و آنها را به اسلام دعوت کرد. همهی آنها مسلمان شدند. پیامبر(ص) از میان آنها یک نفر را که مورد قبولشان بود به عنوان خلیفه و جانشین خود تعیین کرد.
مردمان جابلقا و جابلسا از رسول الله(ص) خواستند که بتوانند به حج بروند. با دعای پیامبر(ص)، در یک لحظه تمام موانع و فاصلهها از بین رفت و آنان همراه با پیامبر(ص) مراسم حج را انجام دادند.
در برخی از کتب دینی و تاریخی آمده که در روز رستاخیز، اهالی جابلقا و جابلسا همراه با پیروان و یاران رسول الله(ص) برانگیخته و با دعای خیر ایشان محشور میشوند.
در ادب پارسی به این دوشهر اساطیری توجه بسیار شده است:
سخن کز روی دین گویی، چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی، چه جابلقا چه جابلسا
(سنایی)
ای پسر بنگر به چشم سر در این زرین سپهر
کو زجابلقا سحرگه قصد جابلسا کند
(ناصر خسرو)
به هر جایی که خواهی رفت، خواهی خورد رِزق خود
نخواهد بیش و کمگشتن به جابلقا و جابلسا
(سلمان)
چنار
چنار درخت بلند، سرسبز و بیثمری (میوه ندارد) است که عمری دراز دارد و به آتش گرفتن از خود مشهور است. بر همین اساس است که «مثل چنار از خود آتش میگیرد» یا «آتش چنار از خود اوست» پدید آمده است. این موضوع در شعر پارسی به زیبایی بیان شده:
نامت به میان مردمان در
چون آتشی که از چنار جسته
(انوری)
کفن بر تن کند هر کرم پیله
بر آرد آتش از خود هر چناری
(عطار)
آب از روی اگر ببرم
اتشی دان که از چنار آید
(انوری)
در ایران قدیم، چنار مظهر بینیازی و سرسبزی طبیعت، زیبایی و باروری و موجب برکت و نعمت بوده است. هنگامی که داریوش بزرگ در آسیای صغیر بود به او درخت چنار و یک قلمه تاک زرین (انگور زرین) هدیه دادند و او این دو را در باغ سلطنتیاش پرورش داد.
بعدها برای چنار خصلتهای مردانه قائل شده و مظهر شاه دانستند و تا کسی را دارای ظرافت و زیبایی بود و باروری داشت(میوه میداد) مظهر همسر شاه (ملکه) عنوان میکردند.
عوام معتقدند چنار «شاه» درختهاست و چنارهای کهن، برکت و پرمحصولی را به زمین و خانوادههایشان میبخشند و موجب سلامتی و زیاد شدن گلههایشان میشوند.
برخی در ایران باستان درخت چنار را «درخت مراد» هم میدانستند؛ به خصوص در مورد ازدواج فرزندانشان (علی الخصوص دختران) به این درخت دخیل میبستند.
تا چند دههی گذشته در غرب کشور رسم بود وقتی فرزندی متولد میشد، پدر خانواده درخت چناری به نیت فرزندش میکاشت. این رسم در نقاط مرکزی ایران هم وجود داشت؛ فقط بهجای چنار «درخت انار» میکاشتند.
برگ چنار در شعر فارسی اغلب به کف دست تشبیه شده:
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی
کرد چمن پرنگار پنجهی دست چنار
(خاقانی)
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بیبار چون چنارم و بی بر چو عرعرم
(انوری)
دست چنار هرگز بی زر برون نیامد
ابرار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم
(انوری)
ارسال نظر در مورد این مقاله