نویسنده
روزی روزگاری
ستارهشناس بیگناه (1)
مجید ملامحمدی
پشت پنجرهی کوچک اتاقش ایستاده بود و داشت با چشمهایش، ستارهها را رَصَد(1) میکرد. شب عجیبی بود. با خودش آرام حرف زد.
- امشب نور آن ستاره کمرنگ شده. برعکس ماه که درشت و پرنور است و دارد به شب چهاردهم نزدیک میشود!
نشست و با خودش بیشتر فکر کرد. دورتادورش کتابهای خطّی زیادی روی هم چیده شده بود. کتابهایی که بعضیهایشان، در هیچ کتابخانهی بزرگی پیدا نمیشدند. ابوریحان(2) یکی از کتابها را برداشت و باز کرد. نوشتههایش آنقدر ریز بود که باید صورتش را جلو میبرد. با دقت چند خط از آن را خواند، امّا چرتش گرفت. دیر وقت بود و باید زودتر میخوابید. فردا قرار بود خواجهاحمد حسن میمندی(3)- وزیر سلطانمحمود- او را در باغ هزاردرخت به دیدن سلطان میبرد.
برای بار اول بود که سلطان میخواست با او همصحبت شود. از زمان جنگ بین پادشاه غزنین و حاکم خوارزم، مدت کمی میگذشت. وقتی سلطانمحمود به همراه سپاهیانش به خوارزم حمله کرد و حاکم آنجا را شکست داد، جمع زیادی اسیر شدند. ابوریحان یکی از آنها بود. او با پادرمیانی وزیر، همراه سلطان به غزنین آورده شد. چرا که دانشمند بزرگی بود و در ستارهشناسی نظیر نداشت.
ابوریحان با خود فکر کرد: «از همان خوارزم، در فکر سلطانمحمود است که در غزنین یک رصدخانهی بزرگ بسازم، امّا... برای فردا نمیدانم چه فکر تازهای توی سرش افتاده!»
به زودی پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت.
*
در شهر غزنین(4) باغی بود به اسم هزار درخت. در میان درختان سر به فلک کشیدهی این باغ، سلطانمحمود کاخی داشت کوچک، امّا زیبا. غزنین پایتخت پرآوازهی غزنویان بود؛ امّا قصر اصلی سلطانمحمود در باغی دیگر قرار داشت و باغ هزاردرخت، محل تفریح او بهخصوص در تابستانها به شمار میآمد.
پیش از آنکه سلطان بیاید، ابوریحان به همراه وزیر و چند مرد صاحب دیوان(5)، به اتاق چهاردری رفتند. همان اتاق بزرگ و دلانگیزی که فقط اختصاص به سلطان داشت. هر یک از درهای بلند و چوبیاش، رو به قسمتی از باغ باز میشد و دورتادور آن ایوانی دایرهای قرار داشت.
آنها هنوز ننشسته بودند که سلطان محمود از پلهها بالا آمد و پا به اتاق گذاشت. ابوریحان، وزیر و بقیه به او احترام گذاشتند و سلام کردند. سلطان بر تخت مخصوص خود نشست. صدای دلانگیز آواز پرندگان و بوی خوش گُلهای انبوه باغ، شکلی رؤیایی به اتاق چهاردری داده بود.
سلطان محمود با نگاهی اخمآلود به ابوریحان خیره شد؛ چرا که هنوز نسبت به او بیاعتماد بود و به او، به چشم یک غریبه نگاه میکرد.
سلطان محمود از ابوریحان پرسید: «آیا راست است که میگویند تو یک ستارهشناس بینظیری هستی و میتوانی بهراحتی همهی اتفاقهای عالم را از قبل پیشبینی کنی؟»
لبخند سردی به لبهای ابوریحان نشست. او بیآنکه چشم از چشم سلطان بیندازد، جواب داد: «به شما اشتباهی خبر دادهاند. کسی بجز خداوند، علم غیب ندارد و از اتفاقهای عالم خبردار نیست. من فقط هر چه که به فکرم میآید میگویم.»
سلطان از جواب او خوشش نیامد. به همین خاطر با همان چهرهی خشک و بیاحساس گفت: «ببینم مرد دانشمند، میخواهم یک سؤال از تو بپرسم! یک سؤال خیلی سخت!»
ابوریحان دانشمندی بزرگ در سرزمینهای اسلامی به حساب میآمد. هم علم نجوم میدانست، هم تاریخدان بود و در بسیاری از علوم زمانه، مثل و مانندی نداشت. پس برایش جواب دادن به یک سؤال سخت، مثل آب خوردن بود.
- بپرسید!
- من میخواهم در این اتاق، از یکی از چهاردر آن خارج شوم. تو که ستارهشناس هستی، پیش از رفتن من در یک تکه کاغذ بنویس که من از کدام در خارج میشوم.
چشمهای خواجهاحمد حسن وزیر درشت شد. آن چند مرد دیگر هم با تعجب به سلطان نگاه کردند. وزیر در دل خودش گفت: «ای دل... دوباره سلطان، سر شوق نیست و اینبار خستگی و عصبانیتش را باید سرِ ابوریحان خالی کند.»
ناگهان ابوریحان پرسید: «چگونه؟ پیش از آنکه بروید بگویم یا...؟»
سلطان به کاتب خود اشاره کرد.
- او قلم و کاغذ را به تو میدهد. نظر خود را بنویس، بعد کاغذ را زیر تشک من بگذار!
ابوریحان دستی به ریش سیاه و کوتاه خود کشید و ساکت ماند. لباس زیبا، دستار سفید و سر و روی مرتبش، اعتبار او را بیشتر از همیشه نشان میداد.
سلطان محمود گفت: «عجله کن جوان!»
کاتب یک قلم و کاغذ کوچک به دست ابوریحان داد. بعد خودش دوات سنگی کوچکی را در دست گرفت. ابوریحان قلم را به مرکب دوات زد و به شکلی که کسی نبیند توی آن کاغذ چیزی نوشت، آن را تا کرد و زیر تشک روی تخت سلطان گذاشت.
وقتی سر جای خود ایستاد، سلطان لبخندی زد و صدا زد: «آهای پیشکار، دوتا کارگر به همراه بیل و کلنگ به اینجا بیاور. همین الآن!»
قلب وزیر به تاپتاپ افتاد. او به ابوریحان علاقهی زیادی داشت و از سرانجام کارِ سلطان محمود میترسید.
- من نمیدانم چرا در میان این همه شاعر و دانشمند، سلطان نسبت به ابوریحان بداخلاقی میکند!
کارگرها از راه رسیدند و تعظیم کردند. ابوریحان آرام بود؛ امّا وزیر و مردهای اتاق، هاجوواج، منتظر دستور سلطان بودند.
- آنجا در قسمت شرقی اتاق، دیوار کنار آن در را خراب کنید!
دیوار خراب شد و سلطان از آن بیرون رفت و پا به ایوان گذاشت. همهی سرها به طرف ابوریحان چرخید و صدای نُچنُچ چندتا از مردها بلند شد. سلطان فوری از میان یکی از درها به اتاق برگشت. سپس به وزیر گفت: «آن کاغذ زیر تشک را بردار و بخوان!»
وزیر با نگرانی جلو رفت و کاغذ را برداشت و خواند:
- سلطانِ بزرگ ما از هیچکدام از این درها بیرون نمیروند، بلکه دستور میدهند دیوار خراب شود و از آن بیرون میروند!
دل سلطان فرو ریخت. صدای مردها بیاختیار بلند شد.
- درود بر ابوریحان!
ـ آفرین به تو!
با نگاه عصبانی سلطان، صدای آنها خاموش شد. وزیر در دلش خوشحال و آرام شد. ابوریحان هنوز هم با همان روی گشاده و مهربان، سر به زیر داشت.
سلطان گفت: «نه، این علم ستارهشناسی نیست. تو مثل فالگیرها پیشگویی میکنی!»
بعد با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. وزیر آهسته جلو رفت و دست ابوریحان را گرفت. بعد آرام زیر گوشش گفت: «نترس مرد، خدا با تو است!»...
ادامه دارد.
1) دقت در آسمان و ستارگان با وسایل مخصوص و شناسایی حرکات و احوال ستارگان.
2) ابوریحان بیرونی- دانشمند بزرگ و نامدار ایرانی- در سال 362 قمری در خوارزم به دنیا آمد. از او کتابهای باارزش و مهمی در زمینههای ستارهشناسی، تاریخ، ریاضی و... بر جای مانده است. او در سال 440 قمری در شهر غزنین از دنیا رفت.
3) او وزیر معروف دربار سلطان محمود غزنوی بود که در 25 محرم سال 424 قمری از دنیا رفت. میمندی به کاردانی و دانایی معروف بود.
4) شهری که امروزه در کشور افغانستان قرار دارد و دیگر از آن شکوه و عظمت گذشته در آن اثری نیست.
5) کسانی که کارهای دولتی و اداری دارند.
ارسال نظر در مورد این مقاله