مداد زرد کوچک من و او

نویسنده


 

 


مداد زرد کوچک من و او

محدثه رضایی

سوژه‌ی داستان مرا دزدید و برد. برد تا داستانش را خودش بنویسد. سوژه‌ی من را روی یک بادبادک نوشت. بادبادک رفت توی آسمان. نخ بادبادک دست او بود. دنباله‌های بادبادک در باد تکان می‌خورد. خواهرش سارا هم کنار او ایستاده بود. می‌خواست نخ بادبادک را از دست او بگیرد. او را هل داد و گفت: «تو برو نقاشی‌ات را بکش!» سارا بوم نقاشی‌اش را که به درخت کاج تکیه داده بود، برداشت. از نخ بادبادک بالا رفت، رسید به دنباله‌هایش. نشست توی یکی از حلقه‌های دنباله‌ی بادبادک. بومش را هم گذاشت روی پایش و سوژه را از روی بادبادک خواند و نقاشی‌اش را کشید.

آن پایین او هنوز نخ بادبادک در دستش بود. داشت فکر می‌‌کرد چطور داستان را بنویسد. من از روی درخت کاج نگاه‌شان می‌کردم؛ او را و سارا را. او نخ بادبادک را زیادتر کرد تا بادبادک بالا‌تر برود. بادبادک، دنباله‌هایش را تکان داد. بوم نقاشی سارا تکان خورد. بادبادک بالاتر رفت. سارا قلم مویش را زد توی رنگ زرد. او که پایین بود، لب‌هایش را از حرص به هم فشرد. رنگ زرد، فقط مال او بود. رنگ تی‌شرت او بود. شادی‌آور بود و او دوست داشت؛ حتّی مداد زرد مرا هم که کوچک شده بود برداشت و به جعبه‌ی مداد رنگی‌هایش اضافه کرد. سارا این بار قلم مویش را زد توی رنگ آبی. دنباله‌های بادبادک یک در میان آبی شد. یک قطره رنگ آبی افتاد روی پیشانی او که آن پایین هنوز نخ بادبادک را زیاد می‌کرد. فکر کرد این اوّلین قطره‌ی باران است. سارا قلم مویش را توی همه‌ی رنگ‌ها زد و یک رنگین‌کمان کشید. او فکر کرد چه‌قدر رنگین‌ کمان زود آمده است.

مداد کوچک زردم را فرو کردم توی در یک خودکار تا قدش بلندتر شود. قدش از مداد آبی هم بلندتر شد. رنگین کمان از میان دنباله‌های بادبادک رد شد. سارا خندید. او آن پایین باز هم لب‌هایش را به هم فشار داد. چند تا کلاغ سیاه از بوم نقاشی بیرون پریدند. نوک‌های‌شان آبی و زرد بود. از روی رنگین‌کمان سر خوردند روی زمین، بال‌های‌شان هفت رنگ شد. مداد زردم را در دست‌هایم فشار دادم. کف دستم عرق کرد. جعبه‌ی مدادرنگی‌ام یازده تا رنگ داشت و به جعبه‌ی مداد رنگی او یک رنگ اضافه شده بود. جعبه‌ی مداد رنگی‌اش جا نداشت و او مداد زرد مرا گذاشت توی جیب مانتویش.

سارا دو تا کلاغ دیگر کشید. روی درخت جابه‌جا شدم. نخ بادبادک گیر کرد به یکی از شاخه‌های درخت کاج. با مداد زردم آن را بریدم. او با قرقره‌ی نخ دوید زیر درخت. بادبادک از روی رنگین‌کمان سُر خورد. بوم نقاشی از لای حلقه‌ی دنباله‌ بیرون افتاد. سارا توی بوم نقاشی بود. دو تا کلاغ تازه از بوم بیرون پریدند. بادبادک توی هوا چرخ می‌خورد. چرخ می‌خورد و رنگ‌ها از آن روی زمین چکه می‌کرد. او فکر ‌کرد باز هم باران آمده است. قرقره‌ی نخ را در جیبش گذاشت. کنار مداد زرد کوچک من. بوم نقاشی روی زمین افتاد. سارا قلم‌ موهایش را محکم در دست گرفته بود. او نگاهش هنوز به بادبادک بود که در آسمان چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد. دنباله‌هایش در آسمان می‌رقصیدند.

مداد زرد کوچکم را تراشیدم. یک ذره قدش کوتاه‌تر شد. باید سوژه‌ را تبدیل به داستان می‌کردم. او از سوژه‌ی من خوشش آمده بود. مداد زرد را روی کاغذ فشار دادم. بادبادک هنوز در آسمان چرخ می‌خورد. رنگین کمان پایین و پایین‌تر می‌آمد. سارا تند و تند رنگ‌هایش را از روی زمین برمی‌داشت. کلاغ‌ها هم کمکش می‌کردند. یک صفحه از داستان را تمام کردم. نوک مداد زردم تمام شد. دوباره تراشیدمش. باز هم کوچک‌تر شد. سارا و بوم و رنگ‌ها و کلاغ‌ها رفتند. او ولی قرقره و مداد زرد در جیب به بادبادک توی آسمان نگاه می‌کرد. رنگین کمان جلو پای او به زمین افتاد و رنگ‌هایش روی زمین جاری شد. او خم شد و یک مشت رنگ زرد توی آن جیب دیگرش ریخت. رنگین کمان از زیر درخت کاج گذشت. چند تا پر کلاغ توی آن موج می‌خورد و می‌رفت. بادبادک هنوز در آسمان چرخ می‌خورد. باز هم مداد زردم را تراشیدم. او رنگ‌های زرد را در جیبش با انگشت‌هایش لمس می‌کرد. مداد را روی کاغذ فشار دادم. انگشت‌هایم درد گرفت. دو صفحه‌ی دیگر نوشتم. مداد زردم تمام شد. از درخت کاج پایین آمدم. دویدم دنبال رنگین کمان. داشت از زیر درختان آن طرف خیابان می‌گذشت. به آن رسیدم. رنگ زرد نداشت. همه‌ی زردهایش را او برداشته بود و همچنان داشت به بادبادک نگاه می‌کرد و منتظر بود تا به زمین بیفتد. بادبادک باز هم چرخ می‌خورد. در جعبه‌ی مداد رنگی‌هایم را باز کردم. مداد آبی‌ام را برداشتم، تراشیدم...

نه، نشد. فقط با زرد می‌شد داستان را تمام کرد. داستان را بردم پیش او. نگاهش را از بادبادک برداشت. داستان را گرفت و خواند. ورق زد و خواند. بادبادک کمی بالاتر رفت. رسید به آخر داستان. مداد زرد را از جیبش درآورد. ته آن را مکید و فکر کرد. من هم فکر کردم. نوشت. تراشید و نوشت. مداد زرد باز هم تمام شد. انگشتش را زد توی رنگ‌های زرد آن یکی جیبش. با انگشت نوشت. باز هم نوشت. انگشتش درد گرفت. من هم انگشت زدم و نوشتم. یک خط او یک خط من. بادبادک باز هم بالاتر می‌رفت...

CAPTCHA Image