نویسنده
با گذشتگان قدمی بزنیم
سیدسعید هاشمی
﷼زبان پارسی
ای زبان پارسی، افسونگری
هرچه گویم از تو، زان افزونتری
این صدای توست کاندر گوش ماست
میشناسم من صدایی آشناست
یادم آید کز زمان کودکی
میشنیدم از تو نام رودکی
تو به فردوسی توان بخشیدهای
از توان برتر، روان بخشیدهای
حافظ اَر بر شد به بام آسمان
نردبانش خود تو بودی ای زبان
چالش سعدی به نیروی تو بود
آب این سرچشمه از جوی تو بود
عطر عطار از شمیم بوی توست
این نسیم از کوی تو وز سوی توست
بر سرِ خوان تو، مهمان تو بود
گر سنایی هم ثناخوان تو بود
خیمه زد خیّام هم بر بام تو
بود جامی نیز، مست از جام تو
داشت گر نامی، نظامی، از تو داشت
توسنش این تیزگامی از تو داشت
«مثنوی را هم تو مبدأ بودهای
گر فزون شد، تو بر آن افزودهای»
این همه سوداگر سود تواَند
خوشهچین خرمن جود تواَند
ای زبان پارسی درکار باش
رهگشای راه ناهموار باش
دکتر حسین خطیبی
﷼دعوت
نزدیک غروب بود که عزرائیل بر درِ خانه ظاهر شد و اجازهی ورود خواست. رسولخدا(ص) گفت: «بگذارید به درون آید.»
در این لحظه بود که همه دیدند که در نگاه او چون روز ولادتش برقی شگفت درخشید. عزرائیل بدو گفت: «ای پیمبر! خداوند تو را به نزد خویش میخواند.»
وی پاسخ داد: «دعوت حق را لبیک میگویم.»
آنگاه لرزشی بر وی حکمفرما شد و نفسی آرام، لبهای او را از هم گشود و محمد جان تسلیم کرد.
ویکتور هوگو- مجموعهی اشعار
﷼شاه میهمان
هزینههای هنگفت که با آمدن پادشاه و سپاهیان و همراهان بیشمارش به گردن حکومت و مردم آذرآبادگان افتاد در عباسمیرزا نگرانی بزرگ پدید کرد. شاه و همراهانش در هر جای کشور که باشند، هزینهی آنان به گردن مردم آن سرزمین است و طبق رسمهای باستانی، مهمانداری و مهماننوازی برای یک ترک تهیدستِ چادرنشین و نایب سلطان کاخنشین هر دو به یک اندازه اجباری است. شاه، شاهزادگان، وزیران و سپاهیان شاه، اینک همگی مهمانان عباسمیرزا بهشمار میرفتند.
آذوقهی شاه و همراهان از همهی سرزمینهای آذرآبادگان فراهم میشد و مانند آذوقهی سلیمان پیغمبر، هر روز به صدها «مَن» میرسد. آرد نرمتر از آرد معمولی برای خود پادشاه و آرد زِبر و گوشت گوسفند و مرغ و گوشت شکار برای سپاهیانش تهیه میشد. کاه و جو برای گله و رمهی شاه نگهداری میشد.
سفرنامهی جیمز موریه
﷼آش و مگس
صاحبخانه دید در بشقاب آش مهمانش مگس افتاده است. آشپز را صدا کرد و با تندی گفت: «مگر کوری! ندیدی مگس توی آش افتاده است؟»
آشپز در کمال سادگی و وقار جواب داد: «ای آقا! مگر یک مگس، چهقدر میتواند آش بخورد.»
هزار پیشه- محمدعلی جمالزاده
﷼سی و بیست
دو شاهزاده به نامهای نوری و شهاب مشغول توپبازی بودند که ناصرالدین شاه به آنان گفت: «مسابقه بدهید. اگر نوری ببرد سی اشرفی برنده خواهد شد؛ و اگر شهاب ببرد، بیست اشرفی جایزه خواهد گرفت.»
ناگهان نوری شروع به گریه کرد. شاه پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
- چرا به من کمتر میدهی؟
- من که به تو بیشتر میدهم.
- نخیر! بیست تا بیشتر از سیتاست.
شاه خندهاش گرفت و به یکی از حاضران دستور داد نوری را ببرد و اعداد را از یک تا صد به او آموزش بدهد.
در این موقع کریمشیرهای شروع به خندیدن کرد. شاه عصبانی شد و پرسید: «علّت خندهی بیش از حد چیست؟»
کریم گفت: «قربان به این میخندم که پسفردا یکی از اینها والی فارس خواهد شد و یکی والی خراسان.»
طنز و طنزپردازی در ایران- حسین بهزادی
﷼هَجْوْ
به قاسمبن عبدالله، وزیر خلیفهی عباسی گفتند که «ابنرومی»- یکی از بزرگترین شاعران عهد عباسی- تو را هجو کرده است.
قاسم کمر به قتل او بست و او را به مجلس خود دعوت کرد و ابنرومی را با خوراندن کلوچهی زهرآلودی مسموم کرد. چون ابنرومی حالت خود را متغیر دید، فهمید و از جا برخاست که برود. وزیر پرسید: «کجا میروی؟»
گفت: «به همانجا که تو مرا فرستادی؟»
وزیر گفت: «وقتی به آنجا رسیدی پدر ما را هم سلام برسان.»
پاسخ داد: «ولی من به دوزخ نمیروم.»
هزار و یک حکایت تاریخی و ادبی- علیاصغر بشیر
﷼شکم
شتری و درازگوشی همراه میرفتند. به کنار جوی بزرگ رسیده، اول اُشتر در آمد. چون به میان جوی رسید، آب تا شکم وی برآمد. درازگوش را آواز داد: «درآی که آب تا شکم بیش نیست.»
درازگوش گفت: «راست میگویی؛ اما از شکم تا شکم تفاوت است. آبی که به شکم تو نزدیک گشت، از پشت من بخواهد گذشت.»
بهارستان جامی
ارسال نظر در مورد این مقاله