نویسنده
سنگر به سنگر
لشکر تو پیروز است
اکرم باریکلو
شکر و سپاس او را که رهبری بیدار و آگاه نصیب ما کرد تا ما را از خواب غفلت بیدار کند. خدا را شکر میگویم که مرا در این موقعیت از زمان قرار داد و مرا با تمام مشکلات و آزمایشها مورد امتحان، و ما را از تاریکی و ظلمت بیرون آورد و دلهای ما را به نور ایمان منور کرد.
سپاس به درگاهش که مرا موفق داشت تا در راهی قدم بگذارم که رضا و خشنودی او در آن است.
پروردگارا! مرا از شهیدان، از لشکریان خود قرار ده؛ زیرا لشکر تو پیروز است. خدایا! به ما خلوص نیت ده تا در کارهایمان خلوص داشته باشیم.
(شهید محمدقاسم مشهدی ملکی- تهران)
تابلو نوشته
دانشگاه بدون کنکور.
دانشگاه عشق، دانشجو میپذیرد.
در بزن بیا تو.
درب سنگر، توقف مطلقاً ممنوع.
در مصرف آب صرفهجو باشد، میکوش و همیشه با وضو باش.
دروازهی بهشت.
دروغ ممنوع.
دعا یادت نرود.
لبخند
روی تابلو نوشته شده بود: «لبخند بزن برادر!» تو خندیدی. گفتم: «خوب است نوشتهاند لبخند بزن! اگر گفته بودند بلند بخند، چه میکردی؟»
برای قرن بعد
هرچیز را جای خودش میگذارد.
خشابی را توی اسلحه،
اسلحه را توی سنگری که در عکس میسازیم،
سنگر را توی خاکریزی که دشمن نداند چه خاکی بر سرش بریزد،
خاکریز را توی شبی که میدان مین به سرنیزهها میرسد،
شب توی دعایی که خواندنش از اینجا شروع میشود،
دعا را توی قلبی که در قرن بعد شنیده خواهد شد.
(محمد آزرم)
سفارش
با کسب اجازه از محضر آقا امام زمان، در ابتدا باید از پدر و مادر زحمتکش خود تشکر فراوان نمایم؛ زیرا که تمام هستی و وجود من و رگ و ریشهی من از این دو موجود میباشد. پدر که موهای خود را به پای من سفید کردی و شب و روز زحمت کشیدی. مادر که زحمتها و دردهای فراوان را به خاطر من تحمل نموده و به روی خود نیاوردی.
حلالم نمایید؛ چون که من نتوانستم جبران تلاشها و کارهای شما را بنمایم.
(شهید محمد قمری)
تا آزادی
اوایل اسارت، صلیب سرخ هر ماه یکبار به اردوگاه میآمد. کمکم این آمدنها به شش ماه در سال رسید. در سالهای بیکاری، سنت نیکوی «صلهی رحم» را انجام میدادیم. دید و بازدید در محیط بسته و محدود،کسلکننده نبود؛ خیلی شادیبخش و روحافزا بود. گاهی اوقات که سخاوتشان گل میکرد، در کنار غذا به هر دو نفر یک شکلات میدادند.
(محمود سلیمی- مدت اسارت: 8 سال)
چه روزهای پررنجی!
اوایل جنگ بود. رفتم بسیج نامنویسی کردم. به هر سختی بود، خودمان را رساندیم به جادهی اهواز-خرمشهر. آبادان در محاصرهی کامل بود. جنگ سختی بود. تدارکات نبود. تجهیزاتی وجود نداشت. روزی هشت تا فشنگ به ما میدادند تا مقابل دشمن ایستادگی کنیم.
پشت پل خرمشهر بودم. اولین مجروحیت من همانجا بود. با شلیک گلولههایی که آن زمان به خمسهخمسه معروف بود، ترکشی به گوشم خورد و قسمتی از گوشم پرید. صبح همانروز با صدای مهیب از خواب بیدار شدم. پشت خاکریز بودم که دیدم منطقه پر از تانک است. باورکردنی نبود. دوربین انداختم. تانکها توی آفتاب برق میزدند. احساس کردم مقابل هریک از نیروهای ما یک تانک قرار دارد؛ شاید هم بیشتر. تانکهای صفر کیلومتر.
خرمشهر در محاصره بود. از ماهشهر با لنج وارد خرمشهر شدیم. از اسلحه خبری نبود. با بر و بچههای گروه جنگهای نامنظم شهید چمران در هتل کاروانسرا مستقر شدیم. شبها میرفتیم به عراقیها تک میزدیم و غنیمت میآوردیم.
من فکر میکنم تلخترین و شیرینترین لحظهی زندگیام مربوط به زمان مجروحیتم میشود که قطع نخاع شدم. البته شیرینی آن را بعد حس کردم و تلخی آن را همان اول فهمیدم؛ زیرا دانستم پایم از جبهه بریده شده است و این خیلی سخت بود؛ ولی کمکم شیرینی آن را حس کردم و الآن الحمدلله خدا را شکر میکنم که ما را لایق دانست و اعضای مختصری را از ما قبول کرد؛ البته اگر قبول کرده باشد.
اینها حرفهای حاجحسین دخانچی است. او در 29 مرداد 1344 در قم به دنیا آمد. در نوزده سالگی در جبهه پس از مدتها حضور، مجروح شد و از ناحیهی نخاع آسیب دید. پس از آن تحرک خود را از دست داد و در آسایشگاه جانبازان با جانبازان دیگر همراه شد. مدتی بعد به آلمان اعزام شد و پس از چندین عمل جراحی به ایران بازگشت. با این حال سلامتی کامل خود را به دست نیاورد و همیشه جسمش او را آزار میداد؛ اما روح بلندش و ارادهی قویاش، او را وادار کرد که به کارهای مختلف بپردازد. به آموزشگاه کامپیوتر رفت، نقاشی متحرک را یاد گرفت و غرق در مطالعات مختلف شد. سال 72 به زیارت خانهی خدا رفت و بعد ازدواج کرد. مبارزهی او با سختیها و مشکلات جسمیاش، هفده سال طول کشید و سرانجام چهارشنبه اول اسفند 1380 در شب شهادت مسلمبنعقیل، آسمانی شد. روحش شاد!
ارسال نظر در مورد این مقاله