میهمان
صبح آمده
چون صدای مست قورباغهها
توی برکه ته نشین شده.
چون دوباره زیر خاک
ریشههای این درخت پیر
رشته رشته
عاشق زمین شده.
صبح آمده
چون در آسمان
چرخ میزند طنین بال و پر
چون دلم
گرم میشود کمی
بیشتر...
صبح آمده
در دهان یاکریم
طعم دانه است
چون دوباره دست خاک
خانهی جوانه است.
آفتاب آمده
بوی نور
از حصار خانهام
دور نیست
با وجود این
آفتاب
هیچ وقت
میهمان موش کور نیست!
کبری باباییآبیترین شعر
تو اولش یک قطره بودی
یک قطرهی تنهای تنها
از چشمهای نازک ابر
یک شب چکیدی روی دنیا
*
امّا دلت میخواست باشی
آبیترین شعر خداوند
این بود که آرام خوردی
با قطرههای ریز پیوند
*
گفتی چرا تا آخر عمر
یک قطرهای تنها بمانم
گفتی چرا دریا نباشم
باید بگویم «میتوانم»
منیره هاشمیجنگ و صلح
ناگهان
آسمان خراب شد
بر سرِ همه
با گلولههای بیامان
با هجوم انفجارها
شعلههای جنگ
هر طرف زبانه میکشید
از دلِ زمین
سر به بیکرانه میکشید
دم به دم
زخمهای تازه مینشست
بر تن زمین
خندهها و حرفها
پشت ابرِ آه بود
گرچه روز بود
لحظهها سیاه بود
این فقط
فصلی از کتاب جنگ بود
صلح، غم گرفته گفت:
«زندگی قشنگ بود.»
فریدون سراجهیچ دست
علی باباجانی
گدا با ناله آمد توی ماشین:
مریضم بینوایم، نا ندارم
به جان بچههام از دست دادم
تمام زندگی و کار و بارم
*
گدا دست خودش را سوی مردم
گرفت و گفت: «آقا جان، کمک کن!»
کسی در گوش من گفت: «این گدا نیست.
به این یک لاقبای رند، شک کن.»
*
گدا میگفت، امّا هیچ دستی
در آن ماشین به او پولی نمیداد
کسی حتی نمیزد خندهای تا
شود آن مرد غمگین اندکی شاد
*
جوانی با تمسخر خندهای کرد:
- بیا اینجا عزیزم ای تهیدست
بیا از من بگیر این را پدر جان
همه دار و ندارم این بلیطست
ارسال نظر در مورد این مقاله