نویسنده

 

 


نامه‌ای دریایی به قرمزترین ماهی دلم

فریبا دیندار

به نام خدایی که ماهی را با دریا،

و دریا را با ماهی آفرید

از دورترین آب‌ها

به قرمزترین ماهی دنیا

ماهی کوچولوی قرمزم، دالی ی ی!

این یک نامه‌ی محرمانه‌ی دریایی است به ماهی قرمز کوچولوی وروجکی که توی دلم بالا و پایین می‌رود؛ ماهی قرمز کوچکی که با همه‌ی ماهی‌های دنیا فرق دارد.

من این‌جایم! پشت یک صخره‌ی جلبکی، ته ته این دنیای دریایی نشسته‌ام و برای ماهی قرمز دلم حباب می‌فرستم. باله‌هایت را تکان بدهی موجی درست می‌‌شود و به من می‌‌رسد و من می‌فهمم حباب‌هایم دریافت شده است...

ماهی کوچک دلم! این جا همه چیز خوب است و آرام؛ با نسیم‌های گه‌گاهی که فقط سطح آب را تکان می‌دهند و آفتابی که پهن می‌شود روی آب. این جور وقت‌ها ماهی‌های کوچولو دورم را می‌گیرند تا چرخیدن توی آب را یادشان بدهم.

این روزها دلم شنا کردن‌های طولانی می‌خواهد؛ شنا کردن در جریان‌های شدید، نفس نفس زدن، پنهان شدن پشت یک صخره‌ی بزرگ، لابه‌لای یک عالم خزه و جلبک و خیره شدن به نور خورشید که از آب‌ها می‌گذرد و هیچ‌وقت به پشت سنگ‌‌ها و جلبک‌ها نمی‌رسد.

ماهی قرمزی! شب‌ها خواب می‌بینم بزرگ‌ترین ماهی دریا شده‌ام و با دهان بزرگم تمام غصه‌ها و دلتنگی‌ها را بلعیده‌ام، حتی، حتی... هوه! روزها از فکر تیغه‌های بزرگی که گاه پولک‌هایم را زخمی می‌کند، باله‌هایم یخ می‌زند، باد می‌کنم و رها می‌شوم روی آب. کاش همه چیز و همه جا دریا بود و دریا و دریا... با این همه خوش‌حالم که بالأخره دریای طوفانی‌ام آرام شد، آرام و زلال.

حالا هر روز خورشید صورت تپل و گِردش را در دریا می‌شوید و شب‌ها ماه، توی آب سرک می‌کشد و دریایم را پر از ستاره‌های نقره‌ای می‌کند. دلت می‌خواهد ماهی دریای من شوی؟ خیلی کیف دارد. من به تو یک عالم صدف می‌دهم و ماهی‌های کوچولوی رنگی که دورت را بگیرند تا برای‌شان از اقیانوس‌ها بگویی و رودخانه‌ها و دریاچه‌های آب شور و همه‌ی زیبایی‌‌هایی که از بَری...

«آموزگار نیستم

تا عشق را به تو بیاموزم

ماهیان نیازی به آموزگار ندارند

تا شنا کنند»(1)

ماهی قرمزم!

تو شنا کردن در اقیانوس‌ها و رودخانه‌های طولانی و دریاهای طوفانی را خوب می‌‌دانی. تو هولوپ هولوپ حباب ساختن بلدی، چرخیدن و موج‌‌های کوچک و نرم ساختن هم...

راستی! جریان کدام آب بود که تو را به دریای من فرستاد؟ شاید هم رودخانه‌ای بزرگ مرا به دریای تو آورد و به من شنا کردن از نوع دیگر را نشان داد.

هوم م م... نمی‌دانم چطور شد که دوست دریایی من شدی. بین ما صدها رودخانه و دریا فاصله است؛ اما من خوش‌حالم. خوش‌حالم که حالا تو را دارم و دریای آبی و صدف‌های نقره‌ای‌ات را.

راستی! من یک مروارید دارم توی دلم. یک مروارید سفید سفید که هر روز درخشان‌تر می‌شود و بزرگ‌تر. هیچ کس مروارید توی دلم را ندیده است. مروارید دل من یک راز است. بزرگ‌ترین راز دریای کوچکم!

ماهی قرمزم!

تو می‌دانی این آب‌ها نهایتاً ما را به کدام اقیانوس‌ هدایت می‌کنند؟ کمی نگرانم. این جور وقت‌ها باله‌هایم را تند تند تکان می‌دهم و دور خودم می‌چرخم و می‌‌چرخم و می‌چرخم و فکر می‌کنم. بعد سرگیجه می‌گیرم و زیر شن‌های کف دریا پنهان می‌شوم. همه‌ی دریاها و اقیانوس‌ها کوچک‌اند، خیلی کوچک...

این روزها از فکر اتفاق‌های خوب خودم را روی موج‌ها رها می‌کنم و تاب می‌خورم و می‌خندم. برای هشت پاها دهان کجی می‌کنم، توی صدف‌ها سرک می‌کشم، برایت هولوپ هولوپ حباب می‌فرستم و...

تازه! دیشب دل‌تنگی‌هایم را خوراک کوسه‌ ماهی‌ها کردم و تا صبح برای خدا حباب فرستادم. گفتم که دلم یک صدف بزرگ می‌خواهد. شاید هم یک دریای بزرگ‌‌تر. خیلی خیلی بزرگ‌تر و آبی‌تر! خدا برایم یک حباب فرستاد. حباب، من را توی دل بزرگش گذاشت و چرخید و چرخید و دنیا هزار تا رنگ شد. دریا صورتی شد، سبز شد، زرد شد، سفید شد، باور می‌‌‌کنی؟ دلم می‌خواهد دریا را هزار رنگ کنم. وقتی طوفانی می‌شود و هُلم می‌دهد این طرف و آن طرف، دلم یک دریای فیروزه‌ای می‌خواهد...

ماهی کوچکم!

این روزها دل‌خوشی بزرگی هستی برای من، برای دنیای فیروزه‌ای کوچکم. تو می‌توانی جای تمام ماهی‌ها باشی. می‌توانی یک بطری شناور باشی که نقشه‌ی گنج دارد توی دلش. می‌توانی یک قایق چوبی بدون بادبان باشی، یا یک جزیره‌ی دور افتاده که دزدکی به دنیا نگاه می‌‌کند. تو می‌‌توانی توی دل تمام صدف‌ها یک مروارید درشت و سفید باشی. می‌توانی موج باشی که توی مشت‌هایش یک عالم صدف و سنگ دارد. می‌توانی صخره باشی تا وقت‌های دل‌تنگی مرا پشت خودت پنهان کنی. می‌توانی جلبک باشی و با من «دالی» کنی. تو می‌توانی آب باشی. می‌توانی دریا، خود خود دریای آبی‌ام باشی...

1) شعر از نزار قبانی، شاعری سوری است.

CAPTCHA Image