نویسنده
چشمهچشمه نور
قسمت یکصد و پنجاه و پنجم
محمدحسین فکور
آفریدهی تازهی خدای بزرگ (3)
خواندید:
شیطان خدای بزرگ را نافرمانی کرد. او دستور خدا را نادیده گرفت و به آدم سجده نکرد. خداوند نیز او را از درگاه خودش راند. او از خدا خواهش کرد تا به او عمر درازی بدهد. خداوند خواستهی او را پذیرفت. شیطان هم قسم خورد که آدم و فرزندان او را گمراه کند. شیطان به جایی که آدم در آن زندگی میکرد آمد. خداوند به آدم گفته بود که نباید میوهی درختی معین را بخورند. به آنها این را نیز گفته بود که مواظب باشند شیطان آنها را فریب ندهد. شیطان پیش آدم آمد و هر طور شده بود او را فریب داد و به او گفت تا میوهی درخت ممنوع را بخورد؛ امّا همین که آدم و حوا میوه را در دهان خود گذاشتند، لباسهای بهشتی از تن آنها ریخت و خداوند به آنها دستور داد تا از بهشت بیرون بروند و روی زمین زندگی کنند.
ادامهی داستان:
آدم و حوا با شرمندگی و پشیمانی از آن باغ بزرگ و سرسبز خارج شدند و روی زمین فرود آمدند. روی زمین زندگی به شکل دیگری بود. خدای بزرگ به آدم و حوا گفته بود: «در روی زمین بعضی از شما دشمن بعضی دیگر خواهید بود. در زمین تا روز معینی زنده میمانید و سپس میمیرید؛ ولی دوباره زنده میشوید و به روز رستاخیز میآیید.»
آدم و حوا روی زمین روزها و شبهای زیادی گریه کردند تا خداوند توبهی آنها را قبول کرد. بعد از آن که توبهیشان قبول شد، زندگی تازهای را شروع کردند. زندگی روی زمین با زندگی در بهشت فرق میکرد. زندگی در اینجا خیلی سخت بود. آنها باید غذای خود را از روی زمین به دست میآوردند؛ امّا این کار آسان نبود. باید روی زمین کار میکردند. آنها با دست خودشان، خودشان را از آن همه زیبایی و راحتی محروم کرده بودند. در بهشت همیشه هوا خوب و معتدل بود. نه سرما بود و نه گرما؛ امّا روی زمین هوا دگرگون میشد. به جای چشمههای زیبا، گلها، درختان و سبزههای باطراوت، همهجا سنگ و کلوخ و خاک بود؛ ولی چارهای نبود. باید تا روزی که زنده بودند روی زمین زندگی میکردند.
آدم و حوّا مدت زیادی زندگی کردند. دل زمین را شکافتند. کمکم به رازهای آن پی بردند و جای چشمهها و رودخانهها را پیدا کردند و تصمیم گرفتند تا محل زندگی خودشان را آباد و زیبا کنند. خدای بزرگ به آدم علم و دانش زیادی داده بود. او با دانش خود زمین زیر پایش را تبدیل به مزرعههای سرسبز و زیبا کرد و هر روز وسیلهی جدیدی برای خود و همسرش درست کرد.
سالها گذشت و آنها دارای فرزند شدند. حوّا دو بار زایمان کرد. هربار دختری و پسری به دنیا آورد. فرزندان آدم و حوا بزرگ شدند. پابهپای پدر و مادرشان کار کردند و به آبادانی زمین پرداختند. همانطور که فرزندان آدم بزرگ و بزرگتر میشدند عشق و نفرت، محبت و کینه هم در دل آنها جمع میشد. «هابیل» همیشه مهربان بود و مهربانی میکرد؛ امّا «قابیل» کینه داشت، نفرت میورزید و حسودی میکرد. وقتی خیلی بزرگتر شد و این وصفها و ویژگیها در وجودشان روشن و آشکار شد، خداوند برایشان امتحان بزرگی پیش آورد. قابیل کشاورزی میکرد و هابیل دامداری. هر دو جوان و نیرومند بودند و با زور بازوی خود زندگی خودشان را میچرخاندند. دیگر وقت آن رسیده بود که برای خودشان همسری انتخاب کنند تا فرزندان آدم روی زمین زیاد و زیادتر شوند. خداوند به آدم وحی کرد و گفت: «قابیل باید با «اِقلیما» ازدواج کند و هابیل باید «لیوذا» را به همسری برگزیند. حضرت آدم دستور خداوند را برای پسرانش بازگو کرد؛ امّا لیوذا بسیار زیباتر از اقلیما بود و چشم قابیل دنبال او بود. قابیل وقتی این سخن را شنید سخت برآشفت. مقام ارجمندی که پدر نزد خداوند داشت از یاد برد و با فریاد گفت: «خدا چنین دستوری نداده است، بلکه این تو هستی که چنین انتخابی برای ما کردهای!»(1)
پدر از حرف قابیل رنجید؛ ولی برای اینکه قابیل بداند او از سوی خودش دستوری نداده است گفت: «حال که سخن مرا باور نمیکنی، پس بگذار خداوند در اینباره داوری کند.»
قابیل با شگفتی گفت: «چگونه؟ داوری خداوند؟ مگر میشود!»
هابیل گوشهای ایستاده بود و به حرف آن دو گوش میداد و چیزی نمیگفت. پدر گفت: «هر کدامتان هدیهای به درگاه خدای بزرگ بیاورید. هدیهی هر کس که پذیرفته شد او به هر چه میل دارد سزاوارتر است.»
هابیل سخنی نگفت و همچنان خاموش و ساکت سر جایش ایستاده بود؛ امّا قابیل گفت: «بیگمان خداوند هدیهی مرا میپذیرد و «لیوذا» از آن من خواهد شد.»
دو برادر رفتند تا هدیه و قربانی خود را به درگاه خداوند بیاورند. قابیل به سوی گندمزار خود رفت و هابیل نیز به سوی گلهی کوچکی که پرورش داده بود رفت؛ زیرا آنها چیزی غیر از آن نداشتند. هابیل با خود اندیشید: «خداوند بسیار بزرگ است. همهی جهان آفریدهی اوست و همهچیز پیش او خیلی کوچک و حقیر است. بنابراین من چیزی در دنیا ندارم تا ارزش هدیه دادن به پیشگاه خداوند را داشته باشد؛ امّا چون خود او فرمان داده تا هدیهای به درگاهش ببریم، پس باید بهترین چیز را انتخاب کنم.»
هابیل به سوی گلهی خود رفت و چاقترین و بهترین برّهی گله را گرفت و راه افتاد؛ امّا قابیل مثل برادرش فکر نمیکرد. او خوشههای طلایی مزرعهی گندمش را بسیار دوست میداشت و حتی دلش نمیآمد مشتی از آن را برای خالقش هدیه ببرد. قابیل دور مزرعهاش گشت و نمیگذاشت پرندهای یک دانه از گندمهایش را برباید. پدر گفته بود هر دو باید هدیههای خود را بالای کوه ببرند. آنگاه صاعقهای از آسمان خواهد آمد و هدیهی هر کس که پذیرفته شده باشد خواهد سوزاند. قابیل تا غروب دور مزرعهاش گشت. گندمهایش را جمعوجور کرد. کمکم داشت فراموش میکرد که باید هدیهای به پیشگاه خداوند ببرد؛ ولی ناگهان چشمش به کوه افتاد و دید که هابیل با گوسفند چاق و چلّهای در راه است. قابیل با خود گفت: «انگار چارهای نیست. هابیل راه افتاده و دارد میرود. من هم باید کاری بکنم.» بعد به گندمزار نگاه کرد. همهی خوشهها را از نظر گذراند و نگاهش روی دستهی کوچکی از خوشهها که دانههای کوچکی داشت باقی ماند. قابیل بهسوی همان دسته رفت و خوشههای لاغر و نامرغوب را جدا کرد و راه افتاد.
لحظهی موعود فرا رسید. دو برادر هدیههای خود را بالای کوه گذاشتند و از آن فاصله گرفتند تا داوری خداوند را دربارهی خود ببینند. ناگهان صاعقهای روشن دل آسمان را شکافت، بهسوی کوه آمد و در یک چشم برهم زدن به گوسفند اصابت کرد و آن را سوزاند. هابیل تبسمی کرد و به آسمان چشم دوخت؛ امّا قابیل انگار صاعقه بر قلب او فرود آمده بود. از خشم دندانهایش را برهم فشرد و از کوه سرازیر شد. همان لحظه صدای شیطان در گوش او طنین انداخت: «قربانی هابیل پذیرفته شد، امّا قربانی تو پذیرفته نشد. اگر هابیل را زنده بگذاری، دارای فرزندانی میشود. آنگاه آنها بر فرزندان تو افتخار میکنند و میگویند خدای بزرگ قربانی پدر ما را پذیرفت، ولی قربانی پدر شما پذیرفته نشد.»(2)
ادامه دارد.
1) دربارهی ازدواج فرزندان آدم روایتهای مختلفی وجود دارد. بعضی از روایتها ازدواج خواهر و برادر را دروغ پنداشتهاند و گفتهاند خداوند فرشتگانی را به صورت دخترانی زیبا به زمین فرستاد. بعضی روایتها و نقلهای تاریخی نیز گفتهاند که پسران آدم با دو دختر که از نسل انسانهای پیشین مانده بودند ازدواج کردهاند.
2) تفسیر نورالثقلین، ج1، ص612.
ارسال نظر در مورد این مقاله