نویسنده
چهقدر خوب است که تو هستی
فریبا دیندار
... و من قرار است تا آخر دنیا بدوم تا به این همه خوبی تو برسم.
هر روز که میگذرد خودم را روی بلندترین نقطه میگذارم و بالهایم را آماده میکنم برای یک پرواز حسابی.
هر روز به این فکر میکنم که تو چهقدر هستی و من چهقدر تو را گم کردهام.
چهقدر زیادتر از اینها باید دوستت داشته باشم.
چهقدر برای «تو» شدن کوچکم.
تو طعم اوج گرفتن را میدانی، مگر نه؟
تو راز پرواز را میدانی. راز صورتیترین فرشتهی زمین شدن، راز عاشقترین معلم آسمانها و زمین بودن...
آسمان که چادرش را سر میکند، پتو را میکشم روی سرم و توی تاریکی انگشتهایم را بالا میآورم تا تو را حساب کنم. تو خیلی بیشتر از انگشتهای دست منی؛ بیشتر از ستارههای آسمان و بیشتر از ماهیهای تو اقیانوسها و دریاها. تو خیلی بیشتر از بیشتری.
این است که گاهی به تو حسادت میکنم. به تو و دلی که شبیه آسمان میماند. به تو و رگهای آبی دستهایت و حنجرهای که هر روز سر کلاسهای درس، میان هیاهو و شیطنت ما، عشق را فریاد میزند.
گوشت را بیاور جلو، دیشب خدا یک راز بزرگ گفت و من خندیدم. دلم پر از پروانه شد که تو معلم منی و برای خدا یک عالم بوس فرستادم. بعد نشستم و فکر کردم با این همه خوبی تو، باید به کجا برسم؟ بلندترین نقطه کجاست؟ میخواهم پرواز کنم.
گاهی که پای تخته شبیه یک مادر مهربان برایمان حرف میزنی، دلم هزار بار برایت تنگ میشود. گاهی که لابهلای برگههای امتحانی گم میشوی، یادم میآید که باید بیشتر از اینها، خیلی بیشتر از اینها دوستت داشته باشم.
چهقدر خوب است که تو خوب هستی.
چهقدر خوب است که تو را دوست دارم.
چهقدر خوب است که چیزهای تازه به من یاد میدهی.
چهقدر خوب است که دستهایم را میگذاری توی «سبز و آبی» تا آسمان بکشم و یک عالم درخت و خوشبختترین دختر زمین. چهقدر خوب است که معلم منی...
ارسال نظر در مورد این مقاله