نویسنده
پرواز با نهجالحیاة
زندگی در رؤیا
علی باباجانی
همیشه میرفت توی رؤیا؛ یک رویای دلخواه و زیبا. در رؤیا خودش را توی ماشین آخرین مدل بابا میدید. بابا پشت فرمان نشسته بود، مادر کنار بابا و خودش و برادرش در صندلی عقب بودند. ماشین به حرکت در میآمد و نسیم کولر به صورتش میخورد. از خیابان با سرعت زیاد عبور میکرد. نگاهش به اطراف جاده بود. کوه، دشت، جنگل، دریا و همهی اینها را از زیر نظر میگذراند. ماشین میایستاد و پیاده میشدند. کنار چشمهای مینشستند و مشغول چای خوردن میشدند. واقعاً چه رؤیای زیبایی!
نفس عمیقی کشید. نمیخواست از رؤیای رنگارنگش بیرون بیاید؛ اما با شنیدن صدای مادر، چشمهایش باز شد و سقف ترکخوردهی خانه را روبهرویش دید. خود را در خانهی کوچک خودشان دید و آهی سوزناک کشید.
بلند شد و با همان رؤیای شیرین به آشپزخانه رفت. پدر سر سفره نشسته بود. تا چشمش به پدر افتاد، با صدای بلند گفت: «بابا! خریدی؟»
بابا لقمه را همانطور که داشت میجوید گفت: «علیک سلام! چی دخترم؟»
نسرین پایش را محکم به زمین کوبید و گفت: «اَه، چهقدر باید بگم. ماشین دیگر. ماشین!»
پدر به سرفه افتاد. مادر لیوانی آب پر کرد و جلو پدر گرفت. بعد به نسرین گفت: «تو هنوز یاد نگرفتی بیموقع حرف نزنی. چند بار بهت بگم با پدرت اینطور حرف نزن!»
نسرین نشست و گفت: «آخه کی ما ماشیندار میشم. هر وقت که به بابا میگم، میگوید انشاءا... ! آخه با انشاءا... که صاحب ماشین نمیشم.»
پدر قاشق را روی بشقاب گذاشت و گفت: «حالا فرض کن ماشین هم خریدم. بعدش میخواهی چه کار کنی؟ حالا که نداریم نباید زندگی کنیم؟»
نسرین گفت: «آخه بابا، خودت گفتی میخرم.»
پدر گفت: «آره گفتم. حالا یه اشتباهی کردم. ببین دخترم، هنوز برای ماشین خریدن زود است. تازه این خانه را خریدیم، خودت که دیدی با چه زحمتی این خانه را پیدا کردیم. تازه، تعمیرات هم میخواهد. اگر پولم میرسید، تعمیرش میکردم.»
مادر بشقاب پلو را جلو نسرین گذاشت و گفت: «بخور سرد میشود.»
اما نسرین بیتوجه به غذا گفت: «آخه میدانی پدر، من خجالت میکشم از اینکه ماشین نداریم. مدرسه که میروم، خیلی از پدر و مادرها با ماشین شخصیشان بچههایشان را میآورند مدرسه؛ اما من آنقدر بیچارهام که باید خودم را قایم کنم یا به آنها بگویم ماشین بابا خراب است.»
پدر آهی کشید و گفت: «تو همهی آنهایی را که ماشین دارند، دیدی. خیلیها را که مثل ما ماشین ندارند ندیدی؟ چه نیازی بود به بچهها بگویی ماشین داریم؟ مگر داری برای آنها زندگی میکنی؟»
نسرین گفت: «آخه بابا، افت داره همه داشته باشند و ما نداشته باشیم. تورو خدا ماشین بخر. فقط همین، دیگر چیزی از شما نمیخواهم.»
پدر رو به مادر کرد و گفت: «خانم، تو یک چیزی بگو.»
مادر هم طرف نسرین را گرفت: «خب راست میگوید دیگر. از این همسایهی بغلی ما چی کم داری. خانهاش را خریده، ماشینش را خریده. تازه زنش میگفت: «شوهرم میخواهد یک ماشین برای من هم بخرد. درآمدش هم از تو کمتر است. تو دو جا کار میکنی، باز هم هشتمان گرو نهمان است.»
پدر قاشق را محکم به بشقاب کوبید و گفت: «وای! بیا و درستش کن. مثلاً تو باید از من حمایت کنی. این کار شما مثل خواستن گیلاس توی این هوای برفی زمستان است. آخه چندبار بگویم پول ندارم، ندارم، ندارم.»
جواد که ساکت نشسته بود گفت: «مامان، گیلاس میخواهم. گیلاس میخواهم.»
پدر خندید، اما خندهاش تلخ بود. جواد دستبردار نبود. وسط شام هوس گیلاس کرده بود. سر و صدا و داد و بیدادش هوا رفته بود. مادر کلی نصیحت کرد که الآن گیلاس نیست، زمستان است؛ اما فایده نداشت. آخر سر پدر مجبور شد برود کمپوت گیلاس بخرد و پسرش را ساکت کند. نشست پای سفره شامش را بخورد که نسرین گفت: «خب بابا، کی ماشین میخری. واقعاً سخت است این طوری بروم مدرسه.»
پدر بلند شد و رفت توی اتاق و در را بست.
ای علی! من از پروردگارم شرم دارم که چیزی از تو درخواست کنم که توان برآوردن آن را نداشته باشی.
بحار، ج 43، ص 59
ارسال نظر در مورد این مقاله