نویسنده
هیپنوتیزم
- فرید نیکزاد.
اسمی که منشی خواند، کم و بیش به نظرم آشنا میآمد. شاید این همان کسی بود که دو ماه پیش برای مشاوره وقت گرفته بود. حالا 5 ساعتی میشد که در اتاق انتظار نشسته بود و ضمن زیر و رو کردن مجلههای تاریخ گذشته، چندین پیامک ناموفق هم به رفقا ارسال کرده بود! داغ و ملتهب از جا بلند شدم و به طرف دری رفتم که بر تابلوی نقرهای سردرش، اسم دکتر انوشیروان سوداگر حک شده بود. در زدم، صدای تحکّم مانندی گفت: «بیا تو!»
داخل شدم و به پیرمردی که سرش طاس بود و عینک ظریفی به چشمانش بود، سلام کردم. گوشی تلفن را گذاشت و اشاره کرد که بنشینم. قصهی من و این صندلیهای چرمی تازگی نداشت: از لم دادن متنفر بودم! صاف نشستم و کیفم را زمین گذاشتم. دکتر از جایش بلند شد، روی صندلی چرمی روبهروی من نشست و تا جای ممکن لم داد و بعد با لحن یکنواخت و کسلکنندهای که یک پیرمرد عینکی میتواند داشته باشد، شروع به حرف زدن کرد:
- بنده دکتر سوداگر هستم. فوق لیسانس روانشناسیام و مدرک تافلم رو هم گرفتم. در زمینهی نقشهکشی ساختمان هم تخصصی دارم؛ البته رشتهی اوّلم ریاضی بوده و الآن هم دارم پایاننامهی مهندسی برق رو آمادهی تحویل میکنم. راستی... چیزی ناراحتت کرده؟
- اصلاً.
- داشتم میگفتم... آهان... به همین دلیل هم شاگردانم من رو پروفسور صدا میزنن. میدونی، آخه من تو هر زمینهای همه فن حریفم... تا حالا هزار تا روانی تیمارستان رو درمان کردم. در نگاه اول که دیدمت خیلی در نظرم آشنا اومدی، خیلی شبیه اون پسری هستی که کنکور قبول نشد و بعد هم دیوونه شد. قشر عمدهی بیمارانم معتادهایی هستند که اهل حالاند. من خودم شخصاً از معتادها خیلی خوشم میاد. با هم میشینیم تمام روز قلیون میکشیم، سیگار که رو شاخشه. تو حتی از یه جهاتی به اون معتادی شباهت داری که به نحو احسن معالجهاش کردم. پسر با معرفتیه. هر روز شیش- هفت نخ سیگار دبش برام میاره. خب، از زردی زیر چشمات میشه حدس زد که کراک هم مصرف میکنی، آره؟
-اِ... دکتر ببخشید... من نه معتادم، نه روانی. اگه اجازه بدین مشکلم رو خدمتتون عرض کنم. چشمهای دکتر مثل کاسهی خون شد. یقهام را گرفت و تا حدودی فریاد زد: «ای بیخاصیت! حیف که حتی به اندازهی یه معتادِ روانیام ارزش نداری.» بعد سیلی محکمی زد و گفت: «ساکت باش جوون. بیخود وانمود نکن که بیشتر از من میفهمی.»
از ترس یخ کرده بودم و جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتم. فقط دستی به گونهی سوزانم کشیدم و به دکتر سوداگر که حالا پشت میزش ایستاده بود خیره شدم. قیافهی دکتر یکهو عین شادروانها شد. با یک دست به لباسش چنگ زد و با دست دیگری اسپری روی میزش را برداشت و مادهی آن را در دهانش خالی کرد. در حالی که تلو تلو میخورد آمد و دوباره روی صندلی چرمی نشست و لم داد. این بار ولی حالت چهرهاش فرق کرده بود. بیمقدمه گفت: «از وضع زندگیام راضی نیستم، هیچ میدونی چرا؟»
- نه. چرا؟
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت: «همیشه وقتی که بچه بودم توسری خور بودم. من از 5 سالگی کار کردن رو شروع کردم. بدبختی کشیدم تا به اینجا رسیدم. حالا هم که زنم بساز نیست. همهاش فکر خودشه و سر و وضع و ترکیبش. 4 تا بچهی قد و نیم قد دارم که همشون از نظر IQ ، EQ و XQ دچار اختلالاند. تو میگی چیکار کنم جوون؟ جای من بودی هنگ نمیکردی؟»
- بله، بله. مشکل شما واقعاً عمیق و قابل تأمّله. با همسرتون صحبت کردین؟ شما که به قول خودتون همه فن حریفین.
- واللّه چه عرض کنم؟ زندگی ما مثل حباب میمونه، با کوچکترین ایرادی که ازش بگیرم 4 تا بچه میذاره رو دستم و میره. راستش نمیخوام اینطور بشه.
- پس مقصر اصلی همسرتونه. اون باید بفهمه چه انتظاراتی ازش دارین... باید درکتون کنه... باید...
دکتر سوداگر از جا پرید و یک سیلی دیگر به آن طرف صورتم که سرخ نبود نشانه رفت. چشمان سرخِ از حدقه درآمدهاش مرا به وحشت انداخت. اینبار بیشبهه فریاد زد: «این فضولیها به تو نیومده. خانومم به خودم مربوطه، زندگیام هم به خودم.»
- اِاِاِ... خودتون نظرم رو خواستین...
- عجب! هنوز هیچی نشده بلبل شدی. اینجا من دکترم یا تو؟ باید فهمید که ریشهی این رفتار زننده به کجا و کی برمیگرده، باید این رو بفهمم.
با شتاب پاندول کوچک و براقی از جیب شلوارش درآورد و آن را بیدرنگ مقابل چشمان نمناک من گرفت و گفت: «به این پاندول نگاه میکنی و تا نگفتم چشم ازش برنمیداری. یالّا نگاش کن!»
قطرهی اشکی را که از گونهام سرازیر شد با دستم پاک کردم، بینیام رو بالا کشیدم و با درماندگی گفتم: «باشه.»
دکتر شروع به شمارش کرد: «1، 2، 3، 4، 5، 6، 7،...» از بس پاندول را جلو آورده بود، چشمانم چپ شده بود. داشتم به این فکر میکردم که زودتر فلنگرو ببندم و جیم شم که ناخودآگاه چشمم افتاد به دکتر سوداگر. دیگر به 50- 60 رسیده بود که به مِن مِن افتاد و مثل هذیانیها به حرف زدن پرداخت: «مَن... مَن کجام؟ تو کی هستی؟ ببینمت... تو همونی نیستی که با هم تو یه سلول بودیم؟ خودتی؟ چهقدر فرق کردی! خیلی قیافهات شکسته شده. خیلی وقته که ندیدمت. راستی حالا چی شده که یادی از ما کردی؟ نکنه راه گم کردی؟»
بهتزده نگاهش میکردم. یادم آمد که اینجور مواقع باید خودت را قاطی بازی نشان بدهی. با بیحالی خندهای کردم و گفتم: «دلم برات تنگ شده بود، همین.»
- چه خبر؟ چه کارا میکنی؟
- هیچی، سلامتی.
بعد از نیم ساعت تجدید خاطرات قدیمی و تحمل ریخت کذایی پروفسور سوداگر با عجله به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم: «خب دیگه اَنوشجون! زنم منتظره، باید برم. با من کاری نداری؟»
دکتر سوداگر دمق شد و گفت: «نه برو، به خانومت هم سلام برسون. لطف کردی اومدی.»
- وظیفه است. فعلاً خداحافظ.
این را گفتم و بیمعطلی از در خارج شدم. صدای دکتر میآمد که با خودش غرغر میکرد و با یک همسلولی مجازیِ تازه ملاقات میکرد.
زهراسادات اعلایی- تهران
ارسال نظر در مورد این مقاله