گنبد کبود تا سپیده‌... دانه‌های درشت عرق روی پیشانی پر‌چروکش برق می‌زد. زیر نور کم‌جان لامپ، دست‌های زبرش را روی پیشانی دخترش گذاشت. نفس‌های دختر تندتند شده بود. لب پایینی‌اش را گزید. نگاهش را از روی شیشه‌ی اتاق چرخاند. بخار آب کتری شیشه را پوشانده بود. با نگرانی دوباره نگاه کرد. - درد و بلات به جونم! کودک از زیر چشم‌های فرو بسته‌اش کمی پلک‌هایش را تکان داد. بلند شد از داخل کمد، لابه‌لای پلاستیک‌های درهم و برهم، کیسه‌ی کرباسی را بیرون کشید. چشمانش را بست و به سمت شعله پخش‌کن رفت. زیر لب شروع کرد دعا خواندن و اسپندها را روی شعله پخش‌کن ریخت. دود اسپند بوی خوشش در اتاق کوچک پیچید. کمی آرام شد. یکی از اسپندها را برداشت، سیاهی آن را لمس کرد و به طرف دخترش برگشت. سایه‌اش روی دیوار چه‌قدر بزرگ بود. آرام خم شد و روی دماغ دخترش را سیاه کرد. حتمی چش خورده، کاش قلم پام می‌شکست نمی‌بردمش خونه‌ی صغرا! هم‌چی نگاه کرد تو روی بچّه که دلم هری ریخت. بس‌که شیرین‌زبانی می‌کند. آخ اگر تخم‌مرغ داشتم چشم می‌چیدم! خدایا چه‌کار کنم؟ آقا‌جان وقتی دستش را توی دست رحمت گذاشت گفته بود: «جون تو و جون این دختر. می‌ری ولایت غربت مواظبش باش!» بیا اینم مواظبت! ولش کرده بود آن‌ور دنیا؛ نه آب بود و نه آبادانی. چهار‌تا خانه‌ی کج‌و‌کوله. این مثلاً شهر بود با هزار دلهره و امید. وقتی در آن گرگ و میش صبح پایش به آن رسیده بود از هوای سنگین دلش گرفته بود. حالا با این بچّه‌ی مریض، رحمت هم که رفته نگهبان شب، آخر چه می‌کرد. در خانه‌ی چه کسی باید می‌رفت؟ دانه‌های اشک روی صورتش قِل خورد. آه کشید. نرگس کوچولو، دختر نازش ناله می‌کرد. دیگر طاقتش تاب شده بود. بلند شد. باید تبش را پایین می‌آورد. - نکنه فلج بشه بمونه روی دستم. لب پایینی‌اش را گزید. دور و برش را نگاه کرد. حتماً قرصی، شربتی از آن روز که مریض شده بود مانده. حداقل می‌تواند امشب را با آن سر کند. دوباره نرگس ناله کرد. دستانش را روی شکم دخترش گذاشت. تندتند بالا و پایین می‌رفت. چشمش به دو‌- سه‌تا شربت افتاد. یادش افتاد. یکی از آن‌ها را برداشت. صدای ناله‌ی دختر بیش‌تر شد. شتابان شربت را توی درِ آن خالی کرد. دستش لرزید و کمی از شربت روی دستانش ریخت. چه بویی داد؛ امّا شربت سینه بود دیگر! پابرهنه می‌دوید. دست‌های دخترش آویزان بود. جیغ می‌زد: «یکی کمکم کنه‌...!» نور چراغ ماشینی تو چشمش خورد. از نفس افتاد. خدا را شکر کسی از راه رسید. دکتر با آرامی گوشی را از روی قلب دخترش برداشت. رنگ و روی دخترش پریده بود. خودش هم حال خوشی نداشت. ته دهانش تلخ بود. مزه‌ی بدی می‌داد. هنوز ته دلش یخ می‌زد، وقتی یادش می‌آمد که چه کرده. وقتی پرستار به او گفت: «مگر سواد نداری خانم، که روی شربت را بخوانی! بُخور به خورد بچّه‌ات دادی؟» مریم زالی‌پور فراموش شده پایم را روی سنگ بزرگ کنار جوی آب می‌گذارم و بند کفشم را سفت می‌کنم. هنوز نیم‌ساعت به قرارم با سعید مانده است. بعدِ عمری از تهران می‌آید. این کوچه باغ برای من و او پر از خاطره است. امروز باید کلید حجره‌ی فرش‌فروشی را به سعید تحویل بدهم. بعد از فوت پدرش میرزا شکرا‌... شرعاً و قانوناً حجره به پسرش می‌رسد؛ امّا همه‌ی محل می‌دانند که آن خدا‌بیامرز سند را به نام من زده بود. حکم پسرش را داشتم. همه‌جا را زیر و رو کرده‌ایم؛ انگار این سند آب شده بود و رفته بود زیر زمین! خب هر کسی قسمتی دارد. بعد از یک عمر نوکری میرزا را کردن، این هم قسمت ما بود. سعید که از همان 12-13 سالگی رفت مدرسه‌ی نمونه‌ی تهران پیش دایی‌اش. حالا هم برای خودش مهندس شده است. کار و بارش هم خوب است؛ ولی من از بچگی رفتم پیش میرزا. مادرم می‌گفت: «بعد از ورشکستگیِ بابات، خدا‌بیامرز قبل از مرگش سفارش‌تو به میرزا کرده بود.» اون هم چون می‌دید من با جان و دل کار می‌کنم سند را به نام من زد. یادش بخیر آن وقت‌ها توی همین کوچه، پاچه‌های‌مان را بالا می‌زدیم و می‌رفتیم توی جوب، یک گِل‌بازی حسابی می‌کردیم. بعدش هم سعید پله می‌گرفت. من از دیوار باغ بالا می‌رفتم و میوه‌ها را می‌انداختم پایین. همان‌جا هم می‌نشستیم و شروع می‌کردیم به خوردن. یک‌‌دفعه حاج‌رضا‌- صاحب باغ‌- از پشت‌سر گوش ما را می‌پیچاند. آن‌قدر که دادمان به آسمان می‌رفت. چُغلی‌مان را به بابای سعید می‌کرد و شب هم دوباره باید از آن کتک می‌خوردیم. یادم می‌آید یک‌دفعه که بدجوری کتک خوردیم، سعید گفت: «باید تلافی کنیم.» قرار شد چند‌تا چیز مهم برداریم. یه جایی قایم کنیم و بعد چند روز دوباره بگذاریم سر جای‌شان. وای خدایا! یادم آمده. سندها! ما سندها را برداشتیم. آن موقع که میرزا شکرا‌... کاری با سندها نداشت. نه می‌خواست بفروشد، نه چیز دیگری. برای همین ما هم یادمان رفت بگذاریم سر جایش و حالا آن‌ها درست زیر پای من بودند. کنار همین سنگ بزرگ. باورم نمی‌شود. روی خاک زانو می‌زنم و شروع می‌کنم به کندن. با دستانم خاک را کنار می‌زنم و گوشه‌ی کاغذ سند مثل گنجی برایم پیدا می‌شود. مبارکه پیروی‌- نی‌ریز
CAPTCHA Image