کوچه خاطره
وقتی حواس، پرتاب میشود
تابستان سال پیش بود که برای مسابقههای بسکتبال، همراه تیم برای شرکت در اردوی مسابقهها به مازندران رفتیم که در آنجا، یکی از خوابگاههای دانشجویی را به ما اختصاص داده بودند. ضمن اینکه محوطهی خوابگاه هم بسیار بزرگ بود و زمین بسکتبال هم در گوشهای از محوطه قرار داشت.
**
از آنجایی که همیشه حواس پرت بودم و با وجود اینکه هر مسألهی مهمی را چندین بار برای خودم یادآوری میکردم، هیچ وقت نتوانستم این مشکل بزرگ (یعنی حواس پرتی) را حل کنم. عادت همیشگیام این بود که وقتی از رستوران دانشکده برمیگشتم، کارت غذایم را روی میز چوبی که کنار تختم بود پرت میکردم و فردای آن روز موقع رفتن به سلفسرویس، کارت را برمیداشتم.
یک روز که از کلاس برگشتم، نگاهی به ساعت پاندولدار روی دیوار اتاقم کردم و متوجه شدم که وقت نهار است. کارتم را از روی میز برداشتم، توی جیب کوچک کیفم گذاشتم و زیپش را بستم. همین لحظه یکی از بچههای تیم از اتاق روبهرو آمد و از من یکی از کتابهای تئوری را خواست. کتاب را که به او دادم، رفت و من هم از او خداحافظی کردم.
یادم افتاد که وقت نهار است. دوباره به سمت میز چوبی رفتم و کارت غذا را برداشتم و توی جیب کوچک کیفم گذاشتم و زیپش را بستم.
همین که از اتاق پا به بیرون گذاشتم، عاطفه هم اتاقیام را دیدم که با حالی پریشان به داخل اتاق آمد، از جیب مانتویش گرفته تا جیب شلوارش، زیر موکت و همه جا را... با عصبانیت وارسی میکرد. من هم بدون توجه به این موضوع به راهم که همان مسیر سلف بود ادامه دادم. وقتی رفتم سلف، کیف مدارکم را درآوردم، زیپش را باز کردم و از توی جیب کوچکش کارتم را درآوردم، کارتم؟ دیدم توی همین جیب کوچک که اصلاً نشان نمیداد اینقدر ظرفیت داشته باشد، سه تا کارت غذا پنهان است؛ بله... یادم افتاد که شب قبل، کارت غذای خودم را مثل همیشه روی میز چوبی نگذاشته بودم و کارت را داخل همین کیف جا دادم.
یادم افتاد وقتی آمدم اتاق، دو تا کارت سبز رنگ را داخل جیب کوچک کیفم گذاشتم. اما... با کمال خونسردی یک دستم را به علامت تعجب مقابل دهانم گرفتم، یک دست دیگر را به دلیل گرسنه بودن به سمت غذای رستوران.
غذایم را که خوردم، برگشتم خوابگاه، و داخل اتاق رفتم؛ او...ه چه خبر بود! یکی تمام تختش را پخش زمین کرده بود، آن یکی هم که معلوم بود کلافه شده، مدام انگشتان دستش را لای موهایش میبرد و بیرون میآورد. من هم که شرمنده از حواس پرتیام بودم با همان کیف روی دوشم، روی تختم دراز کشیدم و در این فکر بودم که چطور به آنها بگویم: بابا دنبال کارتتان نگردید...
ناگهان، چشمم به ساعت پاندولدار روی دیوار افتاد، یک ربع دیگر سلف بسته میشد و همگی هم تا نیم ساعت دیگر تمرین داشتیم.
چه فاجعهای! یک نگاه به ساعت، یک نگاه به دوستان، یک نگاه به ساعت، یک نگاه به کیف روی شانهام که سنگینیاش را بیشتر از هر چیز دیگری حس میکردم. بادی به غبغب انداختم، صدایی صاف کردم و به خودم گفتم: «بیا و راستش را بگو.» در حالیکه صدایم میلرزید، سرم را پایین انداختم و گفتم: «عاطفه و نسرینجان؛ حواسم نبود... کارت غذای هر دوی شما پیش من است.»
حالا عاطفه و نسرین یک نگاه به ساعت، یک نگاه به اتاق و نگاهی هم به من. سرم را که بالا آوردم، تبسم حاکی از خشم و نفرت دیدم. (بین خودمان باشد، خوشحال از اینکه کارتشان پیدا شده است.)
ولی چون فشار گرسنگی به دوستانم بیش از اندازه وارد شده بود به سرعت کارتها را از من گرفتند و رفتند که نهارشان را میل کنند.
انصافاً که بزرگواری کردند. این اتفاق باعث شد که من فقط و فقط برای یکبار هم که شده حواسم را متمرکز کنم و شمارهی کارت غذایم را حفظ کنم.
**
اردوهای ورزشی هم به پایان رسید و ما با کسب رتبهی دوم در بسکتبال به شهرمان برگشتیم. اما خاطرات با هم بودنمان هرگز به پایان نمیرسد و هنوز هم با تجدید خاطرهها، تبسمی حاکی از شادی بر لبمان نقش میبندد.
سعادتسادات جوهری- قم
ارسال نظر در مورد این مقاله