کوچه مسجد


 

 


کوچه مسجد

رد پای عشق

این روز‌ها احساس می‌کنم می‌شود بزرگ شد. می‌شود قد کشید، بدون این‌که کفشت پاشنه‌ای داشته باشد؛ زیبا شد بدون این‌که هیچ عملی روی صورتت انجام دهی.

این روزها احساس می‌کنم اعمالی هست که زیبایم می‌کند. اعمالی که تا به حال نمی‌شناختم‌شان. اعمالی که چشم‌هایم را روشنایی دیگری بخشیده است؛ آن‌قدر که خورشید را کوچک می‌بیند. اعمالی که قلبم را چنان وسعت داده‌اندکه آسمان را پایین می‌بینند و زمین را خوش‌بخت‌تر!

زمین، زمین خوش‌بخت‌تر است؛ چون شاه‌راه عبوری است به سمت حقیقت و آن‌جا که می‌دانم از آن‌جا آمده‌ام!

احساس می‌کنم جادّه‌ی بازگشتم از زمین عبور می‌کند و آسمان تنها ایستگاهی است که از آن می‌توان به کوتاهی خودش پی برد! آسمانی که در قلبم نقاشی شده و تمام هواپیماها هر روز از آن عبور می‌کنند تا به یک خورشید بزرگ سلام دهند.

احساس می‌کنم چشم‌هایم پر از کبوتر است و دستانم برای نوازش تمام آهوها جا دارند.

احساس می‌کنم موج‌ها حسرت یک لحظه در آغوش کشیدنِ صحن‌هایی را دارند که ردّپای بی‌شماری از عشق را گواهی می‌دهند. صحن‌هایی که بوی شوق می‌دهند و راهی؛ راهِ طی شده تا مأمنی آکنده از دُرّ و مرواریدِ رحمت و برکت، بخشش و ضمانت و نورِ باران آیاتِ خدا.

احساس می‌کنم عمقم فرق کرده و حداقل چند ماهی می‌توانند شنا کنند و یا می‌توانم در اعماق گرم این احساس، رازی را پنهان کنم. رازی که بین من و خداست. رازی که می‌گوید چرا،‌ چرا این روزها این‌قدر احساس‌های جدیدی دارم و فکر می‌کنم دوباره شده‌ام! رازی که شب‌ها را برایم می‌شکافد تا در سکوتِ بی‌نهایتش صدای خودِ خدا را از درونم بشنوم و فرصتی کوتاه برای خانه‌تکانی روز بعد داشته باشم. فرصتی که بپرسم در روزی که گذشت چه‌قدر خانه‌ی دلم را تمیز نگه داشتم و چه‌قدر جای خدا آن‌جا راحت بود. چه‌قدر؟ چه‌قدر؟ فرصتی که بپرسم خدایا! امروز می‌توانم آرزو و تمنّایِ فردا، داشتنت را بکنم؟ می‌توانم امیدوار باشم با تمام آنچه کرده‌ام، با تمام غبار آلودگی‌ها، با تمام در و دیوارهای خط خطیِ قلبم که چشم‌هایت را آزار می‌دهد، می‌توانم؟ می‌توانم بخواهم فردا هم کنار من باشی؟

شب، شب‌ها را مشت مشت ستاره‌ها فرا می‌گیرند وقتی احساس می‌کنم خداوند، خداوندِ من، مرا با تمام شکستی‌ها دوباره جمع می‌کند و مثل یک کوزه‌ی شکسته، تکه تکه چسب می‌زند! شب‌ها احساس می‌کنم، خدای من مستقیم در چشم‌های خسته‌ام نگاه می‌کند و شانه‌های بید شده‌ام را، محکم نگه می‌دارد. شب‌ها احساس می‌کنم خدا باران می‌شود و آن‌قدر می‌بارد تا دوباره پاک شوم. برای روزی بعد شب‌ها هدیه‌ای است که از همان جا گرفتم. آن‌جا که آغازِ راز و قصه‌ی من شد با خدا! آن‌جا که تمام این احساس‌ها از آن‌جا شروع شد. آن‌جا شروع شد. آن‌جا که کبوتران با آشیان خود به من آموختند چرا آن‌جا هستند! آشیان، آشیانی که اگر بدانی چه‌قدر آشناست دیگر احساس دوری نمی‌کنی. احساس غریبگی در غربتِ من، در تنهایی انسان بودنت، در لحظه‌ لحظه‌ی بودنت.

از دل‌دادگی کبوترها فهمیدم چیزی هست که من نمی‌دانم و احساس می‌کنم خداوند برای من در این آشیان سرّی نهاده است که اگر کشف شود می‌توانم احساس بندگی کنم! احساس آن‌که کسی هست و دوستت دارد!

امروز احساس می‌کنم کسی هست که مرا دوست دارد، و این بزرگ‌ترین خوش‌بختی هر انسان است. رازی که از حرم یار برای همیشه‌ام مانده است. رازی که می‌گوید جایی هست برای بازگشت، جایی که من آن‌جا احساس می‌شوم در هنگامه‌ای که تو خود را در آ‌ن‌جا می‌یابی و نزدیک می‌شوی. جایی هست که دستان تو رنگ حقیقت آسمان را می‌گیرد؛ حقیقت آسمانی که خورشیدش قلب زمین امروز است. خورشیدی در سرزمین توس که هر روز می‌تابد، می‌تابد و خدا با او هدایت می‌کند. آن‌جا جایی است که می‌توانی پرواز کنی و احساس کنی که هستی. هستی و کسی هست که دوستت دارد و به تحقیق آن‌جا جایی است که باید گفت:

حتی اگر به آخر خط هم رسیده‌ای

این‌جا برای عشق شروعی مجدد است

متین‌السادات عرب‌زاده‌- تهران


زیباترین هستی بخش

تو می‌دانی که زندگی‌ام غرق در بیهودگی و بطالت می‌گذرد و اینک که شور و مستی جوانی وجودم را در حصار خود قرار داده، می‌دانم که باید بدانم، برای آن حضور یافته‌‌ام که نگین اشرفی باشم برای انگشتریِ آفرینش.

اکنون از تو می‌خواهم مرا که نوآموز راه دانشم یاری کنی و به من بیاموزی که چگونه در این عالم زندگی کنم و بدان دل نبندم. بدانم که چه می‌خواهم، چرا می‌خواهم، چه می‌کنم و چرا می‌کنم و بدانم که در این عالم که نمانم برای ماندن، می‌مانم که بروم!

پروردگارم! یاری‌ام کن، توشه‌ای بردارم از کمال، عقل، علم و رؤیا. از تو می‌خواهم که مرا هم‌دم، هم‌یار و یاور کسی سازی که یار همگان است.

الهی! یاری‌ام کن که تو بهترین یاری‌کنندگانی.

سعادت‌سادات جوهری

 

شکست شیطان

کنار چشمه زانو زده‌ بودم و وضو می‌گرفتم. تکیه داده بود به درخت سرو، پریشان و خیره خیره به دور‌دست‌ها نگاه می‌کرد. صدای زنگ‌دار و نفرت انگیزش بلند شد: «چه‌قدر زود!»

وقتی پاسخی نشنید، دوباره گفت: «او حتی نگاهت هم نمی‌کند! اصلاً از کجا این‌قدر مطمئنی که کسی هست؟ برای هیچ و پوچ، این همه تلاش؟»

وضویم تمام شد. ایستادم و آستین‌هایم را پایین کشیدم. نگاهش نکردم. دیدن چهره‌ی آتش‌بار و خنده‌های موذیانه‌اش هیچ لطفی نداشت. به راه افتادم. همین‌طور که پشت سرم می‌آمد، گفت: «فرض کردیم که خدایی هست و صدایت را هم می‌شنود، آیا او نیازی دارد که تو و امثال تو را به حضور بپذیرد؟ اصلاً دیر یا زودش چه تفاوتی می‌کند؟ بعداً هم می‌توانی این کار را انجام دهی. تو فقط به این سؤال پاسخ بده: آیا او نیازمند تو است؟»

با شتاب به سمت او برگشتم و گفتم: «نه. او هیچ نیازی به من ندارد. این منم که سر تا پا نیاز و خواهشم. آیا حق ندارم که برای مناجات با معبود یگانه‌ام نیکوترین فرصت را برگزینم؟ نباید خانه‌ی دل را خانه‌ی محبوب لایزال سازم؟ نباید محبت کردگار خویش را به دست آورم؟»

سجاده‌ام را پهن کردم. تا به خود بیاید، تکبیرة‌الاحرام را گفته بودم. با آوردن نام الله جیغ گوش‌خراشی کشید و به زانو افتاد. صورتش از شدت خشم برافروخته شده بود. آن‌‌قدر خم شد که سرانجام بینی‌اش به خاک مالیده شد. شیطان این بار هم شکست خورده بود.

ما اَرْغَمَ اَنَفَ الشَّیْطانِ بِشَیءٍ اَفْضَلَ مِنَ الصَلوةِ فَصَلِّها و ارغَم اَنَفَ الشَّیْطان.

هیچ چیز به مانند نماز بینی شیطان را به خاک نمی‌ساید. پس نماز بگزار و بینی ابلیس را به خاک بمالان.

حضرت مهدی(عج)

زهراسادات اعلایی- تهران

CAPTCHA Image