نویسنده
بیخوابی
سیدناصر هاشمی
بابابزرگ میگفت حوصلهاش سر رفته. حق داشت.
بیکار بود و تنها. بعد از مادربزرگ، چند سالی توی روستا ماند، ولی نتوانست دوام بیاورد. تمام کار و زندگیاش را ول کرد و آمد پیش ما. بهخاطر بیکاری حوصلهاش سر میرفت. بعضی وقتها که خانه بود ما را هم خسته میکرد. به در و دیوار گیر میداد:
- چرا دیر از خواب پا میشید؟
- چرا توی خونه سر و صدا میکنید؟
- الآن یواشکی چی چی به مامانت گفتی؟
یا وقتی که توی کوچه بود، به مردم گیر میداد:
- هی آقا، چه کار داشتی از این کوچه رد شدی؟ مگه خودت ناموس نداری؟
- اکبر آقا از خونتون سر و صدا میاومد. چی شده بود؟ با زنت دعوا میکردی؟ از ریش سفیدت خجالت نمیکشی؟ به زنت گفتی عوضی؟
برایش دنبال کار میگشتیم. ولی کاری که مناسبش باشد پیدا نمیکردیم. بجز باغبانی و کشاورزی هیچ حرفه و کار دیگری هم بلد نبود. یکبار رفته بود وردست یه دوچرخهساز شده بود. آنقدر لاستیک دوچرخهها را قایم باد میزد که میترکیدند. مزد که نمیگرفت هیچ، روزانه پول دو- سهتا لاستیک هم باید میداد. سر هر کاری میرفت خرابکاری میکرد و برمیگشت خانه و بابا باید ضرر و زیانهای کارش را میداد.
یک روز بابا با خوشحالی آمد خانه و صورت بابابزرگ را ماچ کرد و گفت: «برات کار پیدا کردم آقاجون.»
بابا بزرگ گفت: «من از این کارهای زپرتی انجام نمیدم.»
- کار زپرتی چیه آقاجون. با حاج آقای مسجد صحبت کردم، قرار شده بری اونجا کار کنی. اکبر آقا از اونجا رفته، رفته روستا به پدر مریضش برسه. معلوم نیست کی برمیگرده. تو مسجد کسی نیست. دنبال یه آدم مطمئن میگردن.
- اونجا باید چه کار کنم؟
- تمیز کنی، موقع نماز اذان بگی، چای بیاری...
پدربزرگ چشمهایش کمی گشاد شد. هروقت از کاری یا کسی خوشش میآمد اینجوری میشد. بلند شد، راه افتاد و همینطوری که میرفت گفت: «قبوله.»
بابا رفت دستش را گرفت و گفت: «کجا میری حالا؟»
- میرم مسجد دیگه.
- آقاجون، الآن ساعت 8 شبه، بری مسجد چه کار کنی؟
- کی باید برم؟
- اصلاً کلید داری؟
- نه. کلیدم کجا بود.
بابا دست کرد توی جیبش و یک دسته کلید درآورد و گفت: «بیا اینم کلید. باید فردا صبح زود بری در مسجد رو برای اذان و نماز صبح باز کنی.»
بابابزرگ دسته کلید را گذاشت توی جیب جلیقهاش و گفت: «حالا بگیرید بخوابید که صبح من باید برم مسجد.»
کلّ خانواده به اجبار پدربزرگ، برای اولین بار ساعت 9 خوابیدند.
نمیدانم چه سر و صدایی میآمد که اینطوری خواب شیرین مرا بههم زده بود. هرچه هم پتو را بیشتر میکشیدم روی سرم باز هم صدایش اذیتم میکرد. صدا یک مقدار نامفهوم بود. گوشهایم را تیز کردم:
- مردم محترم محله، بنده خواب ماندم، یادم رفت در مسجد را باز کنم. الآن آفتاب طلوع میکند، نمازتان قضا نشود...
- صدا خیلی آشنا بود؛ ولی من گیج خواب بودم و تشخیص نمیدادم که کیست. دوباره گوش کردم: «حیّ علی الصلاه، اما در منزل خودتون، توجه! توجه! اینجانب موذن جدید مسجد هستم، خواب ماندم، تا نمازتان قضا نشده بلند شوید و در خانهیتان نماز بخوانید، ببخشید... توجه... توجه... آهای مردم ... نماز... نماز...»
خوابم به طور کامل پریده بود. نیم خیز شدم. تعجب کرده بودم. صدای پدربزرگ بود، ولی از کجا میآمد؟ بابا را دیدم که شلوارش را روی پیِژامهاش پوشید و دوید به طرف کوچه. صدا هنوز میآمد: «ببخشید که خواب ماندم، از همه معذرت میخواهم ... سه، دو، یک، صدا میاد؟ احمد پسرم، پاشید برای نماز صبح، قاسم را هم بیدار کنید. قاسم پاشو، نیام خونه ببینم بازم خوابیدی؟ اونوقت با اُردنگی بلندت میکنم. اون شلوار من هم اگه خشک شده از روی بند بردار، نَمونه زیر بارون، صبحانهی من را هم بیار مسجد، وقت ندارم بیام خونه. اِاِاِ... احمد! تو اینجا چه میکنی؟ بلندگو رو ول کن... اوخ...»
و صدا قطع شد. مثل اینکه بابام رسیده بود و مردم محله را نجات داده بود.
سر سفرهی شام، بابا اوقاتش تلخ بود. وسط شام شروع کرد به حرف زدن: «آخه پدر من این چه کاریه که تو میکنی؛ یا باید موقع اذان میرفتی مسجد، یا اگه هم نرفتی دیگه تا ظهر نباید بری. این چه حرفهایی بود که پشت بلندگو میزدی؟ چرا آبروریزی میکنی؟»
پدربزرگ با عصبانیت گفت: «چه آبروریزی کردم؟ بد کردم؟ بد کردم مردمو بیدار کردم برای نماز؟»
بابا لاالهالااللهی گفت و دیگر حرفی نزد. غذایش را زود تمام کرد و رفت خوابید.
با صدای مادر از خواب بیدار شدم: « قاسم جون پاشو، قربانت بگردم! آقاجون رفته مسجد، بابات هم پشت سر اون رفت. نره دوباره با آقاجون دعوا کنه؟»
صدای بابابزرگ بود که از بلندگوی مسجد داشت پخش میشد:
- نزدیک اذان است بلند شوید تا... احمد... بازم که اومدی...
و صدای بلندگو دوباره قطع شد. این دومین روزی بود که از خوابم زده بودم. پتو را کشیدم روی سرم و گفتم: «ننه جون ول کن تو رو خدا! پدر و پسر خودشون میدونن چه کار کنن، ما دخالت نکنیم بهتره.»
مادرم با کف دستش محکم کوبید به پهلویم و گفت: «ذلیل بشید که هیچ کدامتان گوش به حرف نمیدید.» آنقدر محکم زد که برای لحظهای نفسم بند آمد.
بابا قدغن کرده بود که بابابزرگ به مسجد برود؛ ولی مگر بابابزرگ گوش میداد؟ حرف هیچکس توی گوشش فرو نمیرفت.
زمستان بود. یکبار که ساعت 4 صبح پا شده بود برود برای نماز مسجد را آماده کند، روی برفها خورده بود زمین. بعد از ظهر که از مدرسه آمدم دیدم پایش را بستند و توی خانه خوابیده. همه ناراحت بودند بجز بابا. میگفت: «چه بهتر، دیگه مسجد نمیره.»
حاج آقای مسجد هم آمد ملاقات بابابزرگ...
نزدیک مغرب بود که بابابزرگ صدایم کرد و گفت: «ببین قاسم، من حتماً باید برم مسجد. اگه من نرم تمام کارهای مسجد میمونه. کسی هم که نیست کارها رو انجام بده. میتونی منو ببری؟»
گفتم: «چه جوری بابابزرگ؟»
گفت: «کولم کن.»
بهم برخورد. اخمهایم رفت توی هم و گفتم: «کولت کنم؟ این چه حرفیه میزنی؟ اولاًً زورش را ندارم، دوماً روم نمیشه، ملت میبینن، زشته.»
بابابزرگ گوشهی قالی را بلند کرد و یک هزار تومانی از زیر آن برداشت و گذاشت توی جیبم و گفت: «برو هرچی دلت میخواد بخر.»
شل شدم. از حربهای استفاده کرد که توان مقاومت در مقابل آن را نداشتم.
نیم ساعتی مانده بود به مغرب که پدربزرگ را سوار کولم کردم و راه افتادم. داشتم از در حیاط میرفتم که سر پدربزرگ گیر کرد به بالای در و تَق صدا کرد و از روی کولم افتاد روی زمین و هوارش رفت هوا. از جلو دستش فرار کردم. پیشانی پدربزرگ باد کرده بود. بعد از چند دقیقه که آروم شد دوباره رفتم جلو. سوار کولم شد. اینبار با چادر مادر محکم بستمش به خودم و راه افتادم به طرف مسجد. اولش خوب میرفتم؛ ولی یواشیواش سرعتم کم شد. پدربزرگ نوک چوب را که نمیدانم از کجا آورده بود فرو کرد به پهلویم و گفت: «تندتر برو.» مثل اینکه نوکر زر خریدش بودم.
گفتم: « آقاجون کمتر چوب را فرو کن به پهلویم. من آدمم. الاغ که نیستم.»
با هزار دردسر رسیدیم به مسجد. تمام کارهای داخل مسجد را هم من انجام دادم و دوباره پدربزرگ را کول کردم و راه افتادم به طرف خانه.
توی راه برگشت پدربزرگ گفت: «اگر هر وعده بخواهم هزار تومن بدم به تو که منو بیاری مسجد، ورشکست میشم. باید یه فکر دیگه بکنم. اگه میتونستم بلندگو را بیارم خانه خیلی خوب بود.»
فردای آن روز پدربزرگ افتاد به جان اوس عباس، سیمکش محله. فکر کنم پول خوبی به او داده بود که در عرض یک ساعت سیم بلندگو را از روی خانهها کشید و آورد داخل خانهی ما. پدربزرگ آنقدر شاد و سرحال شده بود که پایش را فراموش کرده بود. وقتی بابا آمد خانه، هم تعجب کرده بود و هم عصبانی شده بود؛ ولی نتوانست بابابزرگ را از تصمیمش برگرداند. زورش به بابابزرگ نمیرسید.
سیم و بلندگو که آمد خانهی ما، خواب و آرام و قرار فرار کرد. پدربزرگ زیر کرسی دراز میکشید و تا چانه میرفت زیر لحاف کرسی و بلندگو را روشن میکرد و داد سخن میداد.
چنان توی بلندگو فریاد میزد که ما هر لحظه منتظر ترکیدن بلندگو بودیم.
بعضی مواقع ساعت 3 بعدازظهر بلندگو را روشن میکرد و شروع میکرد به قرآن خواندن.
به خاطر کارهای پدربزرگ کمبود خواب پیدا کرده بودیم و از هر فرصتی برای جبران این کمبود استفاده میکردیم. توی مدرسه، توی نانوایی. یکبار برادرم سر سفره خوابش برد و با سر رفت توی کاسهی آش.
تقریباً یک هفتهای از این ماجرا میگذشت که یک روز بابا از سر کار برگشت و گفت: «پدر! اکبرآقا خوب شده و برگشته مسجد. باید بلندگو را پس ببریم.» انگار بابا خبر آزادی ما را آورده بود! پدربزرگ خیلی ناراحت شد. مادرم هم خوشحال شده بود. یک کاسه آش داد آن شب بردم برای اکبرآقا. کاسهی آش را که بردم، اکبرآقا پرسید: «چرا بابات اینقدر اصرار داشت که زود برگردم؟»
چند روز بعد حاج آقای مسجد آمد دیدن بابابزرگ و گفت: «مش حسین علی! چرا صدای اذان و قرآن نمیاد؟ هم من و هم اهالی محله به صدای شما و قرآن خواندن شما عادت کرده بودیم. انشاءا... بعد از اینکه پایتان خوب شد بیشتر در کارهای مسجد فعالیت داشته باشید.»
چشمهای بابابزرگ کمی گشاد شد و لبخند پررنگی روی لبش نشست.
ارسال نظر در مورد این مقاله