نویسنده
چشمهای دوست من پنجره است
فریبا دیندار
من دوستی دارم که 16 سال از خودم کوچکتر است. دوست من بهترین دوست دنیاست. دوست من بلد است چیزهای خوب خوب یادم بدهد. مثلاً بلد است وقتی غمگینم روی کولم سوار بشود، جیغ بکشد، از ته دل بخندد و با خندیدنش شادم کند. یا وقتی کسلم و بیحوصله، کشوهایم را بریزد پایین، کتابخانهام را به هم بریزد، عروسکهایم را بچیند دور تا دور اتاقم، مداد رنگیهایم را بریزد کف اتاق و اتاقم جوری بشود که من دوست دارم. من عاشق اتاق شلوغ پلوغم. وقتی اتاقم شلوغ پلوغ میشود، دوست من دستهایش را میزند به هم، میخندد و چشمهایش برق میزند. بعد دوتایی مینشینیم روی قالیچهی گرد وسط اتاقم و نقاشی میکشیم.
دوست من نقاش بزرگی است. او بلد است با سادهترین خطوط، بزرگترین نقاشیهای دنیا را خلق کند و او بلد است با چند خط ساده من را نقاشی کند. بلد است خانههایی نقاشی کند که همهاش پنجره است. خانههای نقاشی او را تا به حال هیچ معماری در هیچ جای دنیا نساخته است. من عاشق خانههای نقلی نقاشی دوستم هستم. او حتی بلد است پرندههایی نقاشی کند که هرگز وجود نداشتهاند. دوست من شاعر بزرگی هم هست. کتابهایم را میچیند زیر پایش، روی کتابها، پشت پنجره میایستد و برای پشت بامها و صداهای توی کوچه شعر میگوید. من از شعرهای دوستم چیز زیادی نمیفهمم. فقط میدانم او شاعر بزرگی است و برای هر چیزی که دلش بخواهد میتواند شعر بگوید. دوست من پنجرههای شیشهای را دوست ندارد. دلش میخواهد، پنجره باشد، بدون پرده، بدون نرده، بدون شیشه. او دلش میخواهد از پنجرهی اتاقم همه جا را تماشا کند. برای هواپیماهایی که از بالا سرمان رد میشوند دست تکان میدهد و گربهی روی بام را نشانم میدهد و میخندد.
دوست من عاشق صداهایی است که از کوچه میآید. عاشق پرندههایی است که روی تیر چراغ برق مینشینند. دوست من هر روز از پشت پنجره برای پرندهها پیغامی جدید میفرستد. من پیغامهای دوستم را نمیفهمم. فقط یک بار دیدم کبوتری پشت پنجرهام نشست، بق بقو کرد، پر زد و رفت.
دوست من بهترین دوست دنیاست. او بلد است از چیزهای خیلی کوچک لذت ببرد. بلد است خودکارهای رنگیام را بگیرد دستش و وقتی رنگهایشان را درست میگوید، برای خودش «هورا» بکشد و شاد شود. دوست من عاشق شمردن پلههایی است که هر روز تا خانهیشان بالا و پایین میکند. عاشق پریدن از پلهها و دویدن روی پشت بام است.
دوست من بلد است وقتهای دلتنگی کنارم ساکت و آرام بنشیند و حرفی نزند و دوتایی بستنی شکلاتی بخوریم. بلد است وقتی غمگینم با یک بوس محکم حالم را خوب خوب کند. بلد است با تابهتا پوشیدن دمپاییهایش من را به خنده بیندازد. بلد است دستهایش را خیس کند و دور خانه بدود تا من را خیس کند.
دوست من بهترین دوست دنیاست. هدیهی بزرگی است، با یک روبان صورتی که خدا گذاشته کف دستهایم...
ارسال نظر در مورد این مقاله