نویسنده
روزی روزگاری
پاداشی که خدا به یک فقیر داد
قسمت آخر
مجید ملامحمدی
در قسمت اول این داستان خواندیم: مرد فقیری بود که همسر و بچههایش گرسنه بودند. او ریسمان بلندی را که در خانه داشت برداشت و به بازار برد، بعد آن را به یک درهم فروخت. او میخواست با آن پول، برای خانه خوراکی بخرد که متوجه دعوای بین دو نفر شد. مردی چاق که طلبکار بود به خاطر یک درهم، داشت مرد بدهکاری را در مقابل مردم سرزنش میکرد. مرد فقیر دلش سوخت و یک درهم خود را به او بخشید. مرد بدهکار یک دنیا خوشحال شد و از او تشکر کرد. مرد فقیر دست خالی به خانه رفت. بچههایش هنوز هم گرسنه بودند و...
﷼
مرد فقیر فوری به اتاق رفت. گلیم کوچکی را که یادگار مادرش بود برداشت و راه افتاد. زن داد زد: «یکی یکی لوازم خانه را ببر و بفروش و پولش را در راه خدا بذل و بخشش کن! ما هم اینجا مینشینیم و گرسنگی میکشیم.»
مرد فقیر از خانه بیرون رفت. گلیم را روی شانهی خود انداخت. بعد راه افتاد طرف بازار که تا خانهی آنها کمی فاصله داشت.
در بازار، از این طرف به آن طرف رفت. چند بار صدای خود را بلند کرد. بعد سر جای همیشگیاش ایستاد. تا آنکه یک نفر از راه رسید.
- آهای ماهی دارم! ماهی تازه و خوشمزه!
دهان مرد فقیر آب افتاد. جلو رفت. مرد ماهیفروش یک جعبه داشت که آن را با یک بند سیاه چرمی بسته بود و بر شانهی خود انداخته بود. داخل آن جعبه، یک ماهی سفید و درشت بود.
- آقا من فقط همین یک ماهی را دارم، اما هنوز آن را نفروختهام. شما ماهی نمیخواهید؟
مرد فقیر گفت: «ولی من پولی ندارم! اول باید گلیم را بفروشم تا از تو ماهی بخرم. باید کمی صبر کنی!»
چشمهای مرد ماهیفروش برق زد. فوری گفت: «تو گلیمت را به من بده، من هم این ماهی را به تو میدهم.»
مرد فقیر با خوشحالی گفت: «قبول است!»
او گلیم خود را به ماهیفروش بخشید و ماهیفروش هم ماهی خود را به او داد. مرد فقیر با خوشحالی زیاد ماهی را گرفت و به خانه برد. وقتی پا به حیاط گذاشت همسرش را دید.
- چه عجب، بالأخره با دست پُر آمدی!
او با دیدن آن ماهی خیلی خوشحال شد. دوید و از آشپزخانه یک چاقو آورد و آن را به او داد.
- همینجا کنار باغچه تمیزش کن تا خیلی زود کبابش کنم.
مرد فقیر لب باغچه نشست و با چاقو پولکهای درشت را از تن ماهی گرفت. بعد شکمش را باز کرد؛ اما ناگهان با چیز عجیبی روبهرو شد. یک مروارید درشت و درخشان در شکم ماهی بود.
- وای خدای من... آهای زن، بیا اینجا!
زن سراسیمه و تعجب کنان بالای سر او آمد. با دیدن آن مروارید، دهانش باز ماند و چشمهایش پُر از اشک شد.
مرد فقیر خندید، سر به آسمان گرفت و خدا را شکر کرد. اینبار او هم مثل زن، از شوق زیاد، به گریه افتاد.
زن با عجلهی زیاد او را روانهی بازار کرد. تا هرچه زودتر آن مروارید را بفروشد و با پول زیاد به خانه برگردد. مرد فقیر گفت: «حالا کمی صبر کن، دیر که نشده، بگذار کمی استراحت کنم.»
اما زن صبر نکرد و با اصرار و التماس، او را به بیرون خانه فرستاد. مرد فقیر به سراغ یک پیرمرد زرگر که در پیچ بازار کنار مسجد بود رفت و مروارید را نشانش داد. پیرمرد نگاهی پر از تعجب به او انداخت و گفت: «این را از کجا آوردهای؟»
گفت: «امروز یک ماهی خریدم، داشتم شکمش را تمیز میکردم ک...»
پیرمرد زرگر گفت: «قیمتش خیلی زیاد است.»
- خیلی زیاد، یعنی چهقدر؟
- صدهزار دینار!
سر مرد فقیر گیج رفت. دوباره به گریه افتاد و زبانش بند آمد. پیرمرد زرگر گفت: «باید به خانهام بیایی که آن پول را بار چند الاغ کنم.»
مرد فقیر با خوشحالی قبول کرد. بعد راهی خانهی او شد. زرگر پیر هم دینارها را بر بار الاغ کرد. به دو تا از غلامهای خود دستور داد تا با او تا خانهاش همراه بشوند. مرد فقیر به خانه رفت. بار الاغ را در حیاط خانه بر زمین گذاشت. به غلامها انعام زیادی بخشید و سر یکی از کیسههای طلا را باز کرد.
همسر و بچههایش که از خوردن ماهی، سیر بودند، به سراغ کیسههای پر از طلا و نقره رفتند. مرد، یک مشت از سکهها را به زن داد. زن با حیرت زیاد آنها را گرفت و پرسید: «پول آن مروارید چهقدر شد؟»
مرد فقیر گفت: «هزار سکهی طلا!»
زن از هوش رفت. بچهها فوری برایش آب قند آوردند. مرد فقیر شانههای او را مالید. زن به هوش آمد. یک نفر در زد. مرد فقیر پشت در رفت و در را باز کرد. با یک جوان زیبا و خوش رو روبهرو شد.
- آیا در راه خدا کمکم میکنی؟
مرد فقیر با خنده گفت: «آری، صبر کن!»
فوری به حیاط آمد و فکر کرد: «شاید این مرد هم حال و روزش مثل من باشد. این همه طلا که به درد من نمیخورد. پس بهتر است که او هم از آنها سهمی ببرد!»
برگشت و به مرد جوان گفت: «برادر پا به خانهام بگذار. من چند کیسهی طلا دارم که آنها را به تو میبخشم! نصف آنها برای تو!»
مرد جوان خندید. مرد فقیر با تعجب پرسید: «چه شده؟ چرا میخندی؟»
مرد جوان گفت: «من نیازی به آن پولها ندارم. من فرشتهی آن خداوندی هستم که فرموده است: هرکس یک درهم در راه من خرج کند، من صدهزار درهم از خزانهی غیب به او پاداش میدهم. خداوند کار خیر هیچ کس را بدون پاداش نمیگذارد!»
مرد فقیر به گریه افتاد. فوری با دستمال کهنهی خود، صورتش را پاک کرد. بعد تا آمد که حرفی بزند، دیگر او را در آنجا ندید. به این سو و آن سوی کوچهیشان نگاه کرد. از فرشتهی خدا هیچ اثری نبود.
1) هر دینار یک سکهی طلاست. هر ده درهم به اندازهی یک دینار.
* این داستان بازآفرینی یکی از حکایتهای کتاب جوامع الحکایات نوشتهی محمد عوفی است. این کتاب بزرگترین اثر داستانی قرن هفتم هجری به شمار میآید.
ارسال نظر در مورد این مقاله