نویسنده

 

 


چرا پیرها عزیزند؟

افسانه‌ای از بلغارستان

مترجم: فاطمه اتراکی

روزی، روزگاری پادشاهی بر سرزمینی حکومت می‌کرد که فرمان عجیبی داده بود. او دستور داده بود تا همه‌ی افراد پیر آن کشور را جمع کنند و به جایی در خارج از شهر بفرستند؛ چون آن‌ها پیر شده بودند و دیگر نمی‌توانستند کار کنند. پادشاه فکر می‌کرد انسان وقتی پیر می‌شود، دیگر به درد نمی‌خورد.

پدر پادشاه که او هم دیگر پیر شده بود، پسرش را بسیار نصیحت کرد، از او خواهش کرد، او را تهدید کرد تا این کار را نکند؛ ولی بی‌فایده بود. حالا دیگر او پادشاه بود و هر فرمانی که می‌خواست، می‌داد.

به دستور پادشاه هر کس پدر یا مادر پیرش را نزد خودش نگه می‌داشت، سرش از تنش جدا می‌شد، بچه‌هایش به پرورشگاه فرستاده می‌شدند و خانه‌اش به آتش کشیده می‌شد.

مردم وحشت‌زده بودند و هیچ کس جرأت مقاومت نداشت. همه‌ی خانواده‌ها با ناراحتی پدر و مادر پیر خود را به خارج از شهر و جایی که پادشاه تعیین کرده بود، می‌فرستادند تا سال‌های آخر عمرشان را در فقر و تنهایی سپری کنند.

در این میان مردی از مردان دربار بود که پدرش را خیلی دوست داشت و نمی‌توانست دوری او را تحمل کند. او در زیرزمین خانه‌اش مخفی‌گاهی درست کرد و پدرش را در آن‌جا پنهان کرد.

مرد هر روز به مخفی‌گاه پدرش می‌رفت و هرچه را که در کشور اتفاق افتاده بود، برایش تعریف می‌کرد. پدر هم او را نصیحت می‌کرد و مرد هرچه را که پدرش می‌گفت، انجام می‌داد. تا این‌که با شایستگی‌هایی که از خود نشان داد و با راهنمایی‌های پدر به عنوان وزیر پادشاه انتخاب شد.

با گذشت چند ماه، پادشاه برای این که مطمئن شود هیچ فرد پیری داخل شهر نیست، دستور داد تا ارتشی آماده شوند و همه‌ی خانه‌ها را بگردند، تا اگر پیرمرد یا پیرزنی در خانه‌ها مانده، بیرونش کنند.

وقتی پدر پادشاه از تصمیم پسرش آگاه شد، به او پیشنهاد کرد که قبل از این کار، جوان‌های اطرافش را امتحان کند و ببیند که آیا با آن‌ها می‌تواند به خوبی از عهده‌ی اداره‌ی کشور بر بیاید یا نه. بعد از آن می‌تواند همه‌ی ارتش را برای دستگیری پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها بسیج کند. پادشاه پند پدرش را پذیرفت و مدتی طولانی فکر کرد، تا راهی برای آزمایش اطرافیان به نظرش رسید.

یک روز همه‌ی مردان دربار را پیش خود خواند و گفت: «تا فردا صبح به شما مهلت می‌دهم که به من بگویید چطور می‌توان با استفاده از ماسه، طناب بلندی بافت؟»

درباریان با شنیدن سخنان پادشاه به فکر فرو رفتند. آن‌ها بسیار نگران بودند و با سرهای آویزان به طرف خانه‌های‌شان به راه افتادند. هر یک از آن‌ها با خودش فکر می‌کرد از کجا می‌تواند کسی را پیدا کند که پاسخ این معمای عجیب را بداند.

مردی که پدرش را پنهان کرده بود و حالا وزیر شده بود، فوری نزد پدر رفت، با ناراحتی همه چیز را برای او تعریف کرد و در آخر گفت: «اگر نتوانیم پاسخ درست را پیدا کنیم، پادشاه همه‌ی ما را خواهد کشت.»

پدر کمی فکر کرد و گفت: «نگران نباش پسرم! من جواب این سؤال را می‌دانم.» و سپس برای پسرش پاسخ معما را گفت.

صبح فردا همه‌ی درباریان در قصر جمع شدند. پادشاه هم حاضر شد و گفت: «خب، حالا بگویید ببینم چطور می‌توان از ماسه طناب بافت؟»

همه سرهای‌شان را پایین انداختند و سکوت کردند. در این لحظه وزیر که پسر تنها پیرمرد شهر بود، جلو رفت و گفت: «عالی جناب! اگر دستور دهید تا ماسه را بیاورند، من همین‌جا نشان‌تان خواهم داد.»

پادشاه بلافاصله دستور داد تا ماسه بیاورند. خادمان قصر در یک چشم به هم زدن سطل بزرگی پر از ماسه آوردند. مرد رو به پادشاه کرد و گفت: «عالی جناب، اگر جسارت نیست، به کمک شما احتیاج دارم. لطفاً شما سر ماسه‌ها را به من بدهید تا من آن‌ها را به یک‌دیگر ببافم!»

پادشاه که دید وزیر پاسخ حکیمانه‌ای برایش آماده کرده است، همه‌ی درباریان را مرخص کرد و با خود گفت: «این مرد باهوش‌ترین زیردست من است. می‌توانم به او اعتماد کنم.» سپس نزد پدرش رفت، ماجرا را برایش توضیح داد و گفت: «دیدی پدر که بدون پیرمردها و پیرزن‌ها هم می‌توان مملکت را اداره کرد!»

سال‌ها گذشت. خشک‌سالی عظیمی کشور را فرا گرفت. مردم هرچه در زمین می‌کاشتند، نمی‌رویید و هرچه می‌رویید، فوری خشک می‌شد. دوران بدی بود و چیزی نمانده بود که همه از گرسنگی تلف شوند. هر کس که گندمی در خانه داشت، همه را پخته و خورده بود و هیچ دانه‌ای برای کاشتن باقی نمانده بود.

پادشاه که از دیدن اوضاع به وحشت افتاده بود، مردان را در قصر جمع کرد و گفت: «به شما چند روز فرصت می‌دهم که بفهمید از کجا می‌توان دانه برای کاشتن پیدا کرد!»

درباریان با ناراحتی از قصر بیرون رفتند. هیچ کس نمی‌دانست از کجا می‌توان دانه پیدا کرد. همه گرسنه و خسته بودند و خودشان را برای مرگ آماده کرده بودند.

وزیر پادشاه که هنوز هم پدرش را در زیرزمین نگه می‌داشت، با ناامیدی نزد پدر رفت تا از او خداحافظی کند؛ چون فکر می‌کرد به زودی خواهد مرد.

پدر از احوالش پرسید و او ماجرا را تعریف کرد.

پیرمرد خنده‌ی بلندی سر داد و گفت: «این که نگرانی ندارد پسرم. فردا نزد پادشاه برو و بگو در تمام کشور دستور دهد که مردم لانه‌های مورچه‌ها را پیدا کنند و آن‌ها را بشکافند. لانه‌ی مورچه‌ها پر از دانه است.»

فردا صبح زود وزیر با خوش‌حالی به طرف قصر دوید و اجازه‌ی حضور خواست و فکر بکر پدرش را به پادشاه گفت.

پادشاه که از این فکر خردمندانه خوشش آمده بود، گفت: «دیروز با ناراحتی زیادی قصر را ترک کردی. چه کسی این را به تو گفته است؟»

وزیر پاسخ داد: «قربان، بگذارید نگویم. اگر به شما بگویم که پاسخ این سؤال را از کجا آورده‌ام، مرا می‌کشید و خانه‌ام را به آتش می‌کشید.»

پادشاه به او امان داد و قول داد که کاری با او و خانه‌اش نداشته باشد.

مرد گفت: «سال‌ها پیش هنگامی که دستور دادید همه‌ی پیرمردها و پیرزن‌ها از شهر اخراج شوند، من به علت علاقه‌ی زیادی که به پدرم داشتم، او را در زیرزمین خانه‌ام پنهان کردم. در تمام این سال‌ها از راهنمایی‌های او استفاده می‌کردم و هیچ تصمیمی بدون مشورت با او نمی‌گرفتم.»

پادشاه کمی فکر کرد و دستور داد که از آن به بعد کسی کاری با پیرزن‌ها و پیرمردها نداشته باشد. آن‌ها باید مورد احترام و محبت جوان‌ترها قرار بگیرند. آن‌ها هستند که می‌توانند کشور را نجات دهند.

CAPTCHA Image