نویسنده

 

 


خوشا به حالت ای روستایی

کورش آریا

صبح زود تابستان‌ها مادر بیدارم می‌کرد تا برویم و گوسفند‌ها را بدوشیم. تابستان بود؛ اما هوا خنکی گزنده‌ای داشت که وادارم می‌کرد پتو را دورم بپیچم. بعد دنبال مادر سطل به دستم، آرام آرام از پله‌ها پایین می‌رفتم و بعد توی حیاط می‌پیچیدیم به چپ و به آغل گوسفندها می‌رفتیم. هنوز بیش‌تر آن‌ها دراز کشیده بودند و وقتی صدای قژ قژ در آغل می‌پیچید، بلند می‌شدند، خودشان را تکان تکان می‌دادند و بع بع‌شان در نیمه روشن انگار مه آلود سحرگاهی می‌پیچید. بعد گوسفندی را می‌گرفتم و می‌آوردم جایی که مادر نشسته بود و گوسفند را عقب عقب می‌راندم تا دقیقاً روی سطل قرار بگیرد و بعد صدای لالایی مادرم و بعدش صدای پاشیدن شیر به لبه‌ی فلزی سطل. شاید از گلّه‌ی کوچک و بیست تا‌یی گوسفندهای ما، شش یا هفت تا شیرده بودند و طعم سر مادرم را می‌چشیدند. آخر زمانی که شیرشان را می‌دوشید سرش را روی دم پهن گوسفندها می‌گذاشت و لالایی می‌‌خواند و صدای ریزش شیر درون سطل فلزی...

چند بار هم به من اجازه داد شیر بدوشم. اول مادرم نصف شیرشان را می‌دوشید و بعد نوبت من بود؛ هنرجوی خام و ناپخته و درس‌های دوشیدن گوسفندها. نباید زیاد شیر گوسفندها را دوشید، باید حداقل یک سومش را برای بره‌ها گذاشت. وقتی کار دوشیدن تمام می‌شد مادر می‌گفت: «گت قوزه لارونه بیلا گسین لر.»(1) برای من لذت داشت دیدن این لحظه‌ها. بره‌ها در طول شب در آغل دیگری بودند تا از مادرشان دور باشند و شیری برای ما باقی بماند، ولی همیشه صدای بع بع بره‌ها از غروب تا صبح روز بعد و از صبح تا غروب می‌پیچید...

می‌دویدم و درِ آغل بره‌ها را می‌گشودم و بره‌ها سریع از کنارم خودشان را می‌کشاندند و می‌دویدند سمت آغل مادرها. در راه، بع بع‌شان کشیده‌تر و سوزناک‌تر می‌شد و بعد پاسخ بع بع مادرانه از آغل آن طرف حیاط. وقتی می‌رسیدند و مادرشان را پیدا می‌کردند، سریع روی دو پای جلویی‌شان خم می‌شدند و شروع می‌کردند به مکیدن. می‌شد حرکت نرم گلوی‌شان را که شیر را فرو می‌داد متوجه شد و بعد باید بره‌ها را جدا می‌کردم. یکی یکی می‌گرفتم‌شان و ناراحت از شنیدن بع بع فراق، می‌بردم‌شان به آغل آن طرف و باز می‌گشتم و بره‌ی دوم. بعد گوسفند‌های بالغ و مادرهای در جست و جوی بره‌ها را از در بزرگ و فلزی حیاط بیرون می‌راندم تا پشت خانه‌ی‌مان، کنار منبع آب آن‌ها را قاطی گله‌ی چوپان کنم...

در این فاصله مادرم کمی از شیر دوشیده شده را داغ کرده بود برای صبحانه. پنیر، شیر، سرشیر و خامه. شیر وقتی بجوشد لایه‌ی نازکی رویش را می‌گیرد. لایه‌ای شبیه یک پارچه‌ی نازک. بعد مادر تکه‌های نان را به آن می‌زد و می‌‌گذاشت توی بشقابی و اسمش می‌شد سرشیر. مادر اغلب شیر روز پیش گوسفندها را در یک سطح مسطح گسترده پخش می‌کرد؛ مثلاً در یک مَجمع یا سینی بزرگ و پهن و بعد می‌گذاشت تا فردا صبح بماند تا سطحی از خامه‌ی زرد رنگ بر سطح شیر تشکیل شود. مادر تکه‌های نان را آرام بر سطح این شیر می‌کشید و بعد تکه‌های آغشته به خامه را در یک بشقاب روی هم می‌چید. اگر مهمانی نداشتیم این تکه‌های آغشته به خامه خوراک من بود. سال‌ها بعد وقتی یکی از دندان‌‌های آسیایم را که پوسیده بود می‌خواستم بکشم، دندانپزشک بعد از کلی تقلا همان‌طور که نفس نفس می‌زد پرسید: «بچه‌ی کجایی؟» گفتم: «اطراف اصفهان، یکی از روستاهای پرت اصفهان به اسم خلج.» گفت: «دندان‌های خیلی قوی اما لثه‌های بسیار ضعیف.» و آن وقت از روی صندلی دندانپزشکی پرتاب شدم به آن صبح‌های سحر که تکه‌های نان آغشته به سرشیر و خامه را می‌خوردم و گمان کنم در 22 سالگی‌ام بود که از ده مهاجرت کردیم. اما انگار ذهن و روحم را در آن سال‌های دور روستا به جای گذاشته بودم. نه، من متعلق به شهر نبوده و نیستم. نمی‌توانم با هجوم پر هیاهوی اتومبیل‌ها و عربده‌ی کشیده‌ی دوره گردها کنار بیایم. من همان چوپان کوچکی هستم که به دنبال شش یا هفت بره، مَرغ‌ها یا گاه تپه‌ها را جست و جو می‌کردم برای یافتن لانه یا تخم پرنده‌ای یا در جست و جوی ماجرایی بودم که غروب زودتر به خانه بازگردم و برای مادر تعریف کنم چه شده.

CAPTCHA Image