نویسنده
سنگر به سنگر
از دوری تو دلم گرفته
اکرم باریکلو
بار پروردگارا! از دوری تو سخت دلم گرفته و کسل هستم. آرزوی دیدار تو دنیا را سخت و تنگ و تار نموده و قدرت فکر کردن را از من گرفته است. چشمانم قدرت بینایی ندارد و گوشهایم نمیشنود. دستانم کارایی ندارد، پاهایم سست شده است و زبانم قادر به سخن گفتن نیست.
بارالها! با هرکه درد دل گفتم، نشنید. با هرکس راز گفتم، نهان نداشت. به هرکس نگریستم، روی گردانید، و به هر دری زدم، گشوده نشد.
خدایا! تو درد دلم را شنیدی و رازم را بر هیچکس آشکار نساختی.
(شهید حبیبالله زمانی- همدان)
تابلو نوشته
حالا حالا نفس داریم. تا کربلا نفس داریم.
حسین آموزگار شهادت است.
حک شده بر قلب ما، نام تو ای خمینی.
خرمشهر آزاد شد، قلب امام شاد شد.
خرمشهر، جمعیت 360 میلیون.
خسته نباشی برادر.
خمینی، محبوبترین کلمهی قرن.
خودتان را به خدا بسپارید.
آدمهای اینجوری
قدی متوسط داشت. موهای بور و چشمهای آبی. چهقدر لباس سپاه بهش میآمد. به دستهایش که نگاه میکردی میفهمیدی که اهل کار است. تفریحش کار در مزرعه بود و چهقدر به کاشتن درخت علاقه داشت. از همان کودکی، آیههای قرآن را با معنی پیش پدرش یاد میگرفت. معمول بود که در مدرسه تغذیه میدادند؛ اما علیرضا از تغذیهی مدرسه استفاده نمیکرد. در مراسم صبحگاهی که برای شاه دعا میکردند، ساکت میماند؛ حتی در جشنهای مدرسه که برای شاه میگرفتند، شرکت نمیکرد. آنقدر از شاه بدش میآمد که عکسهای او را از کتابهای درسی پاره میکرد.
آن روز پایش شکسته بود. مردم فردو (روستایی در قم) آمادهی تظاهرات شده بودند. علیرضا با آن وضع خودش را به جمع مردم رساند. درحالیکه عصا زیر بغلش بود، روی عصایش با خطی درشت نوشته بود: درود بر خمینی. مرگ بر شاه. نگه داشتن رسالهی امام (ره) در زمان شاه جرم بود؛ اما علیرضا همیشه یک رساله همراه داشت و به دوستانش هم میداد تا استفاده کنند.
تحصیلات راهنمایی را که تمام کرد، رفت مکانیکی و مشغول شد. هنگام جنگ، وظیفهی خود میدید که به جبهه برود. چند بار هم مجروح شد، اما خم به ابرو نمیآورد. علیرضا محمدی، متولد 1339 در فردوی قم است که توانست با تلاش در جبهه به جانشینی گردان ادوات لشکر 17 علیبنابیطالب برسد. عملیات والفجر 8 بود که در منطقهی فاو در تاریخ 25 اسفند 64 آسمانی شد.
سفارش
مادرم، ای والا گوهر من! سلام بر تو! سلام بر تو ای خواهرم و سلام بر تو ای برادرم!
مادر جان! من اکنون در سنگرم. زیر رگبار گلولهها. از تو میخواهم حلالم کنی. من قصد سفر کردم به دیار معشوقم. سفری که امام زمانمان به آن وعده کرده است. مادر جان، خداحافظ!
(شهید محمدرضا نقیلو، اراک)
تا آزادی
در هر اردوگاه، بچهها بین خودشان رمزهایی گذاشته بودند. در اردوگاه ما، «سیمخاردار» رمز آمدن نگهبان و «بلبل» رمز رادیوی مخفی بود. در درمانگاه، دکتری بود که از طبابت خطی هم نخوانده بود. قرص سردرد را برای دلدرد میداد و برعکس.
(احمد درخشان- مدت اسارت: 8 سال)
بچههای میانه
اضطرابی به جان مدرسه بود
گرچه بودند کودکان دلشاد
آسمان میانه میدانست
که به زودی چه روی خواهد داد
بچهها در حیاط مدرسهشان
با دلی از امید آکنده
جمع بودند دور هم آن روز
غافل از لحظههای آینده
ناگهان! بمب، بمب آتشزا
بین آن غنچههای پاک افتاد
هرطرف غنچهای به خون غلتید
هرطرف غنچهای به خاک افتاد
در و دیوار مدرسه را
همه با خون خویش آغشتند
وای من! وای من! چه میدیدیم
بچههای میانه را کشتند
گرچه آن بیگناه دخترکان
پر گشودند و چون فرشته شدند
من ولی با دریغ میگویم:
«به کدامین گناه کشته شدند...؟»
(افشین اعلاء)
ارسال نظر در مورد این مقاله