نویسنده

 

 


چشمه چشمه نور

قسمت یکصد و پنجاه و چهارم

محمدحسین فکور

آفریده‌ی تازه‌ی خدای بزرگ(2)

خواندید:

خداوند بزرگ، آسمان‌ها، زمین و همه‌ی موجودات را آفرید. فرشتگان و بقیه‌ی موجودات مشغول سپاس‌ خداوند شدند. پس از آن خداوند با دست قدرت خودش مقداری خاک از روی زمین برداشت و با آب مهربانی خود آن را تبدیل به گِل کرد، و از آن گِل‌ها موجود عجیب دیگری آفرید. نام این موجود، انسان بود. خداوند از روح خود در بدن بی‌جان او دمید. انسان زنده شد. فرشتگان به او گفتند: «تو «آدم» هستی.» خداوند نیز به او دانش خیلی زیادی داد. سپس به فرشتگان دستور داد تا او را سجده کنند. روزهای بعد خداوند همسری که نامش «حوا» بود برای آدم آفرید و به آن‌ها دستور داد تا در بهشت ساکن شوند. خداوند به آن‌ها گفت: «همه‌ی میوه‌ها و نعمت‌های بهشت را بخورید؛ اما مواظب باشید تا شیطان شما را فریب ندهد.» آن‌ها با خوش‌حالی زیاد در بهشت گردش می‌کردند و هیچ غمی نداشتند.

ادامه‌‌ی داستان:

شیطان

در سال‌های خیلی دور خداوند مخلوقی دیگر آفریده بود. این آفریده بعدها معروف به «شیطان» شد. شیطان در بین فرشتگان آمده بود و با آن‌ها عبادت می‌کرد؛ اما از جنس فرشته‌‌ها نبود. خداوند او را از آتش سوزان ساخته و پرداخته کرده بود. پس از هزاران سال که خداوند آدم را آفرید، او به آدم خاکی نگاهی کرد و پیش خودش گفت: «او چه‌قدر حقیر و کوچک است.» وقتی خداوند به فرشتگان فرمان داد تا به آدم سجده کنند او گفت: «گوهر من از شعله‌ی فروزان آتش است و آدم از جنس خاک تیره. من از او برترم. من نباید به این موجود حقیر سجده کنم!»

اما خداوند به آدم دانش فراوان داده بود و او را بر همه‌ی آفریده‌ها برتری داده بود. شیطان این برتری را نادیده گرفت. بر عقیده‌ی کفر‌آلود خودش پافشاری کرد و فرمان خدای بزرگ را انجام نداد. خداوند نیز او را از درگاه خودش دور کرد و به او گفت: «از صف فرشتگان بیرون برو. تو از مقام قُرب و نزدیکی به من رانده شده‌ای و تا روز قیامت لعنت و نفرین من بر تو خواهد بود.»(1)

حسادت و غضب در وجود شیطان شعله کشید و کینه‌ی آدم را به دل گرفت؛ اما با زاری و التماس به خدای بزرگ گفت: «حالا که مرا از درگاهت رانده‌ای، پس تا روز قیامت به من مهلت بده!» خداوند نیز خواهش او را پذیرفت و فرمود: «تو تا روز معین مهلت داری.»

شیطان با ناسپاسی گفت: «به بزرگواری تو سوگند می‌خورم من همه‌ی آدم‌ها را گمراه می‌کنم، مگر آن‌ها که بندگان پاک‌دل تو هستند!» خداوند نیز بار دیگر او را از درگاهش راند و به او گفت: «جهنم سوزان را از تو و هرکس از فرزندان آدم که از تو پیروی کند، پر می‌کنم!»

شیطان شش هزار سال خداوند را عبادت کرده بود و با فرشتگان شایسته‌ی خداوند هم‌راه شده بود. اکنون با خواری و ذلت از صف فرشته‌ها بیرون آمد. از آسمان‌ها فرود آمد تا به نزد آدم و همسرش برود، در دل آن‌ها وسوسه بیندازد و آن‌ها را فریب دهد. شیطان به خاطر این‌که آدم و همسرش در رحمت و بهشت خدا بودند ناراحت و عصبانی بود. او می‌خواست آدم هم مثل خودش خوار و ذلیل شود و از چشم فرشتگان بیفتد. شیطان پنهانی به بهشت آدم رفت و در آن‌جا مخفی شد. روزی به شکل انسان زیبایی درآمد، پیش آدم رفت و به او گفت: «می‌‌دانی که خداوند چرا به تو گفته است میوه‌های آن درخت را نباید بخوری؟»

آدم گفت: «نه!» شیطان گفت: «زیرا اگر از آن درخت بخورید یا فرشته می‌شوید و یا دیگر هیچ وقت از این‌جا بیرون نمی‌روید و همیشه در بهشت خواهید ماند.» حرف شیطان وسوسه‌ی عجیبی در دل آدم انداخت. او پیش خودش فکر کرد: «پس این زندگی زیبا همیشگی نیست! من چگونه می‌توانم از بهشت زیبا و پر نعمت و همسر مهربانم دل بکنم؟» شیطان دوباره حرفش را تکرار کرد: «اگر از آن درخت بخورید، جاودانه خواهید شد.»

حوّا به درخت عجیب نگاه کرد. دلش پر از وسوسه و تمنا شد. آدم سرش را زیر انداخته بود؛ نه به شیطان نگاه می‌کرد و نه به همسرش. او داشت با خودش فکر می‌کرد. توی دلش آشوب تازه‌ای راه افتاده بود. انگار چیزی در دلش پیدا بود که او را عذاب می‌داد و آشفته می‌کرد! آدم سرش را بلند کرد و به حوا نگاه کرد. حوا حواسش به آدم نبود. او داشت به درخت نگاه می‌کرد و انگار چهره‌اش به رنگ دیگری شده بود. دیگر آن زیبایی را نداشت. آدم رویش را از حوا گرداند. حالا درخت مقابل چشمانش بود و با برگ‌‌های زیبایش او را به سوی خودش دعوت می‌کرد.

ابلیس دوباره وسوسه‌ کرد: «بوی و مزه‌ی میوه‌های این درخت بی‌نظیر است. نگاه کنید چه رنگ قشنگی دارد! آیا درخت و میوه‌ای بهتر و خوش‌بوتر از آن در این بهشت دیده‌اید؟»

آدم دوباره به درخت نگاه کرد. انگار تازه آن را می‌دید! انگار در تمام آن بهشت بزرگ درخت و میوه‌ای بهتر از آن وجود نداشته است! آدم چشم‌هایش را بست و سرش را میان دو دستش گرفت تا چیزی نبیند؛ اما گوش‌هایش باز بود و حرف‌های شیطان را می‌شنید. شیطان دست بردار نبود.

- یک بار دیگر این درخت زیبا را نگاه کن. حیف نیست که یک عمر در کنار آن باشی و میوه‌ی خوش‌‌طعم آن را نچشیده باشی.

آدم چشم‌هایش را بیش‌تر روی هم فشار داد و آرزو کرد که کاش حرف‌های او را نشنود؛ اما گوش‌هایش باز بود و حرف‌‌های شیطان به گوش او می‌رسید. آدم رویش را برگرداند و خواست برود. شیطان دستپاچه جلو او دوید و گفت: «صبر کن! اگر قسم بخورم باور می‌کنی؟» آدم تا آن روز قسم دروغ به گوشش نخورده بود. پاهایش سست شد و ایستاد. شیطان گفت: «به خدای بزرگ قسم می‌خورم که اگر از این میوه بخورید جاودانه می‌شوید.»

آدم لبخند زد و پیش خودش گفت: «حتماً راست می‌گوید! آخر نمی‌شود کسی به خدای بزرگ سوگند بخورد و حرفش درست نباشد.» سپس دست همسرش را گرفت و به سوی درخت رفت. شیطان خنده‌ی هول‌ناکی کرد و از چشم آن‌ها دور شد. غفلت، آدم و حوا را فرا گرفت. آن‌ها دست به سوی میوه‌ی درخت بردند. لحظه‌ی سرپیچی از دستور خدای بزرگ فرا رسید. آدم و حوا میوه را در دهان گذاشتند. ناگهان همه چیز عوض شد. لباس‌های زیبای بهشتی از تن آن‌ها پایین افتاد. آدم، صدای خدای بزرگ را شنید: «آیا من شما را از این درخت منع نکردم و نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست.(‌2) اکنون از بهشت من بیرون بروید و روی زمین ساکن شوید...» آدم و حوا بهت‌زده به هم‌دیگر نگاه کردند؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود. غفلت آن‌ها پشیمانی برای‌شان آورده بود؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و پشیمانی فایده‌ای نداشت. دیگر نمی‌توانستند در بهشت بمانند. باید به فرمان خداوند از آن‌جا بیرون می‌رفتند.

ادامه دارد.

1) سوره‌ی صاد، آیه‌ی 71.

2) سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 22.

CAPTCHA Image