نویسنده
سهم تو یک پنجره
معصومه نوازنی
تصویر او برایم همیشه در قاب یک پنجره بود. تنها پنجرهی خانهای قدیمی که به خیابان باز میشد. خیلی وقت بود که او را میدیدم. روزی دو بار؛ یک بار موقع رفتن به مدرسه و یک بار موقع برگشتن. به نظرم همسن و سال خودم بود؛ اما یک پسر نوجوان به سن من چرا باید از صبح تا ظهر پشت یک پنجره بنشیند. آن هم تنها؛ مگر او کار دیگری ندارد.
صبح یک روز پاییزی بود. باد سردی میوزید. عجله داشتم. میخواستم هرچه زودتر خودم را به بخاری گرم کلاس برسانم. کتابهایم را محکم به بغل گرفته و سرم را در ژاکت پشمیام فرو برده بودم. توی راه به حرفهای دیشب پدرم فکر میکردم. پدرم گفته بود اگر مثل سال گذشته بازیگوشی نکنم و یک ضرب قبول بشوم، دوچرخه را بیبرو برگرد برایم میخرد. امسال همهی فکر و ذکر من قبولی و به دست آوردن دوچرخه بود. در همین فکرها بودم که تکهای نان در جلو پاهایم باعث شد که بایستم. نان را برداشتم. بوسیدم و پشت پنجرهی خانهای گذاشتم. همان موقع احساس کردم کسی مرا نگاه میکند. سرم را بلند کردم و او را نشسته روی یک صندلی و پشت پنجره دیدم. این اولینبار بود که او را دیدم.
کم کم یک جورایی به او عادت کرده بودم. وقتی از آن خانه میگذشتم ناخودآگاه چشمانم صورت آرام او را در پشت پنجره جست و جو میکرد. یک بار وقتی با همکلاسیام محسن از آنجا میگذشتیم خواستم او را به محسن نشان دهم؛ اما منصرف شدم. شاید او دلش نمیخواست تنهاییاش پشت آن پنجره را کسی با دست نشان دهد و تماشا کند! شاید این یک راز بود بین من و او! احساس میکردم سهم او از زندگی همین پنجره است. دلم میخواست بیشتر دربارهی او بدانم. بیشتر از آنچه که در قاب پنجره بود. یکبار تصمیم گرفتم که به در خانهیشان بروم؛ اما به چه بهانهای...
پاییز تمام شد و فصل زمستان رسید. چهرهی کوچهها و خیابانها با فصل زمستان تغییر کرد؛ اما چهرهی او در پشت آن پنجره تغییر نکرد؛ ساکت و آرام مثل گذشته. درسهایم روز به روز بیشتر و سختتر میشدند و من سخت مشغول درس خواندن بودم.
از فکر امتحانات و قبولی و به دست آوردن دوچرخه لحظهای بیرون نمیآمدم. با هیچ کدام از دوستانم دربارهی قضیهی دوچرخه صحبت نکرده بودم؛ حتی صمیمیترین دوستم محسن. اما نمیدانم چرا دلم میخواست در موردش با او حرف بزنم. نمیدانم چرا؟ شاید فقط یک حس بود! شاید او اصلاً دوچرخه سواری بلد نبود! شاید هم یک دوچرخه داشت! اما او که همیشه پشت پنجره بود. پس کی دوچرخهسواری میکند؟
شب پیش برف زیادی باریده بود. همهی کوچهها و خیابانها پر از برف بود. به طرف مدرسه میرفتم. طبق معمول به طرف پنجره نگاه کردم تا او را ببینم. اما پشت پنجره هیچ کس نبود. پردههای آن هم کشیده شده بود. خیلی تعجب کردم. این اولین بار بود که او را پشت پنجره نمیدیدم. میخواستم به راهم ادامه دهم؛ اما در خانهیشان باز شد. کنجکاو شدم که ببینم چه کسی از خانه بیرون میآید. شاید او برای اولین بار پا به خیابان میگذارد! شاید تصمیم گرفته است که از وسط سال تحصیلی مدرسه برود! شاید دلش از تنهایی پوسیده و میخواهد بیرون بیاید و ساعتی در خیابانهای برفی قدم بزند!
شاید هم اصلاً کسی دیگر از در بیرون بیاید! همهی این فکرها لحظهای از ذهنم گذشتند و به همین خاطر ایستادم تا بفهمم او کجاست، و چه کسی از در بیرون میآید. در، چهار طاق باز شد. زنی چادری با بچهای به بغل از خانه بیرون آمد. بچه قد بلندی داشت و آنقدر کوچک نبود که بغلگرفتنی باشد؛ ولی خیلی لاغر و نحیف بود. او سرش را روی شانهی زن گذاشته بود. زن در را بست و راه افتاد. مسیر من با آنها یکی نبود؛ اما من باید صورت آن بچه را میدیدم. شاید او... اما نه... سرعت قدمهایم را بیشتر کردم. خودم را پشت سر زن رساندم. بچه صدای قرچ و قروچ برفها زیر پاهای مرا شنید و سرش را بالا گرفت. باورم نمیشد. خودش بود. همان صورت آرام و ساکت. سرش را دوباره روی شانهی زن گذاشت. من هم سرم را پایین انداختم و راهم را کج کردم.
بهار از راه رسید و فصل امتحانات شروع شد. تمام تلاش سال تحصیلیام به ثمر نشست و یکضرب قبول شدم. کارنامه به دست، ذوق زده و شاد از مدرسه به طرف خانه میدویدم. لحظهای از فکر دوچرخهای که انتظارش را میکشیدم بیرون نمیآمدم. او را دیدم؛ پشت همان پنجرهی همیشگی.ایستادم. نگاهش کردم. او هم مرا نگاه کرد. نگاهمان در هم گره خورد. کارنامهام را بالا آوردم و با دو دست آن را روی سینهام نگاه داشتم و به او لبخند زدم. چند لحظهای طول کشید تا اینکه به مُهر قبولی روی کارنامهام دقیق شد و لبخندم را با لبخندی زیبا پاسخ داد.
به خانه که رسیدم پدرم کت و شلوار پوشیده توی حیاط آمده بود. تا از در وارد شوم. پرسید: «شیری یا روباه!»
جواب دادم: «شیرِ شیر.»
پدرم گل از گلش شکفت و گفت: «پس پیش به سوی دوچرخه بریم.»
توی راه پدرم یکریز در مورد رنگ دوچرخه، مدل آن و اندازهاش و اینکه باید چطوری از آن مراقبت کنم صحبت کرد؛ اما من به تنها چیزی که فکر نمیکردم دوچرخه بود. این موضوع حتی باعث تعجب خودم هم شد. آخر من یک سال انتظار چنین روزی را کشیده بودم؛ ولی امروز به چیز دیگری فکر میکردم. دلم میخواست فکرم را با پدرم در میان بگذارم؛ امّا تردید رهایم نمیکرد و از طرفی پدرم آنقدر با شور و شوق در مورد دوچرخه صحبت میکرد که دلم نمیآمد توی ذوقش بزنم؛ امّا وقتی به مغازهی دوچرخهفروشی رسیدیم، تردیدهایم را کنار گذاشتم و از پدرم خواستم قبل از خرید دوچرخه چند دقیقهای با او حرف بزنم.
تاکسی از خیابانهای شلوغ و پرترافیک گذشت و به مقصد رسید. توی راه هیچ حرفی میان من و پدرم رد و بدل نشد. تنها چند بار پدرم با غرور نگاهم کرد و به من لبخند زد. وقتی پیاده شدیم، پدرم با کمک راننده ویلچر را از پشت تاکسی پایین گذاشتند. من دویدم تا زنگ در خانهی او را بزنم. حالا بهانهای برای رفتن به در خانهیشان را داشتم.
ارسال نظر در مورد این مقاله