نویسنده

 

 


پرواز با نهج‌الحیاة

نسیم و نوازش

علی باباجانی

مثل آتش بود. هرچه را که سر راهش بود می‌سوزاند. به هیچ‌چیز و هیچ‌کس رحم نمی‌کرد. آتش بودن برایش قدرت می‌آورد. می‌گفت:« همیشه باید مثل آتش بود. اگر اخلاقت مثل آتش تند و وحشت‌‌ناک باشد، همه در برابرت زانو می‌زنند، یا راه را برایت هموار می‌کنند.» اما طولی نکشید که از آتش بودن خسته شد؛ چون وقتی با اخلاق آتشینش با دیگران برخورد می‌کرد، بعضی‌ها یا زود تسلیم می‌شدند و یا از سر راهش کنار می‌رفتند؛ اما بعضی‌ها بودند که در مقابل او می‌ایستادند. بعضی‌ها مثل کوه می‌شدند و نمی‌گذاشتند او به خراب‌کاری‌اش ادامه بدهد. سر راهش سنگ و خاک می‌ریختند و یا آب می‌پاشیدند تا جلو خراب‌کاری‌اش را بگیرند.

او فهمید که اخلاق آتشین داشتن، همیشه هم خوب نیست. به خورشید نگاه کرد. خورشید آتشین بود، اما به کسی ضرری نمی‌زد. همه را گرم می‌کرد. همه‌جا را روشن می‌کرد. فهمید که می‌شود مثل خورشید گرم و مهربان بود.

مثل طوفان بود. با هوهوی هول‌ناکش سرعت می‌گرفت و به در و دیوار می‌زد. کوچک و بزرگ را از سر راه برمی‌داشت. گرد و خاکی به پا می‌کرد. می‌گفت:« باید مثل طوفان بود. طوفان هرجا که برود، ولوله‌ای به پا می‌کند. اگر اخلاقت مثل طوفان باشد، همه به احترامت می‌ایستند. با طوفان‌بودن می‌توان همه را از جا بلند کرد.» اما طولی نکشید که از طوفان بودن خسته شد؛ چون وقتی این اخلاق را داشت و این‌گونه با دیگران برخورد می‌کرد، بعضی‌ها خود را غرق در او می‌کردند و یا پنهان می‌شدند تا ضربه‌ای نخورند. او که اخلاقش مثل طوفان بود، تنها شد. خود را در بیابانی دید که بی‌کس مانده است. هرکس که او را می‌دید، از او دور می‌شد و یا خود را پشت کوهی مقاوم پنهان می‌کرد.

او فهمید که اخلاق طوفانی هم داشتن‌، همیشه خوب نیست. به نسیم نگاه کرد. نسیم مثل او می‌وزید، اما آرام و مهربان بود. شاخ و برگ درخت‌ها را نوازش می‌کرد و به هرکسی اجازه می‌داد از کنارش بگذرد. فهمید که می‌توان مثل نسیم مهربان و آرام بود و دست نوازش‌گر داشت.

مثل سیلاب بود. همه‌ی آب‌ها را در خودش جمع می‌کرد، شتاب می‌گرفت و راه می‌افتاد. به هیچ‌چیز و هیچ‌کس رحم نمی‌کرد. درخت‌ها را از جا می‌کند. خانه‌ها را ویران می‌کرد. او که مثل آبی زلال بود، شده بود آبی گل‌آلود. همه از دستش فراری بودند. کسی با اخلاق سیل آسای او نمی‌توانست کنار بیاید. آن‌قدر تند و باشتاب می‌دوید که خودش هم نمی‌فهمید چه اشتباه بزرگی کرده. به پشت سرش نگاه کرد. دید هرچه را که پشت سرش بود از دست‌داده.آن‌قدر شتاب گرفت و تند رفت و همه‌چیز را ویران کرد که به دشتی وسیع رسید. در دشت پراکنده شد، آب‌ها در دل زمین نفوذ کردند و از او چیزی نماند. وقتی این‌ها را دید، فهمید که می‌توان مثل آب چشمه آرام و سودمند بود؛ مثل رود جاری و مهربان بود و به همه سود رساند.

حالا این تویی و این راه پیش‌رو. می‌خواهی مثل آتش باشی و بسوزانی یا مثل خورشید باشی و گرم و روشن کنی. می‌خواهی مثل طوفان ویران‌گر باشی یا مثل نسیم نوازش‌گر. می‌خواهی مثل سیل خانمان برانداز باشی یا مثل چشمه‌ای جاری و سودرسان.

در انتخاب این برخوردها، آزادی. فقط این را بدان که هرطور برخورد کنی، در مقابل، از تو قوی‌تر هستند که مثل تو برخورد کنند. هرچه نرم و مهربان باشی، سودش به خودت می‌رسد.

 

بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم و مهربان‌تر باشد. ( نهج الحیاة، حدیث 84)

 

CAPTCHA Image