من جزیی از توام
صفحات را ورق میزنم و سطرهای به یاد ماندنیات را مرور میکنم. چون بادبادکی میشوم و در آسمانت به پرواز درمیآیم. آغوش باز کوچههایت را تجربه میکنم و نگاهت را به جان مینوشم. دوباره به پرواز در میآیم تا اوج. تا آن جا که حس میکنم من جزئی از تو هستم و تو با منی تا همیشه.
از هر کوچهای که میگذرم نسیم لطیفی در ذهنم میوزد و دوستی تو در قلبم چون غنچهای عطرآگین شکوفا میشود. اندیشهی بیتو ماندن و بیتو بودن همچون زمستانی سرد غنچهی دوستی و مهرمان را تهدید میکند؛ ولی من نوید بهار با تو بودن را در گوشش زمزمه میکنم و با خود پیمان میبندم که با تو باشم؛ حتی آن زمان که دست بیمهر زمان مرا تا روزهای بزرگسالی میکشاند و در لحظههای گذر عمر رها میکند.
من دستان پرمهر تو را رها نخواهم کرد آسمانهی عزیز! و هر بار که آشنایی را میبینم و با شادمانی میگویم «سلام بچهها» ناخودآگاه، نام تو در ذهنم تداعی میشود: «سلام بچهها!»
صغری شهبازی- قم
سلام به آسمانه
دوست خوب جاودانه!
سلام آسمانه جان! حالت چطور است؟ راستش برایت نگران شده بودم. از اینکه نامههایی که برایت ارسال میشوند، کم هستند، خیلی افسوس خوردم. یکی به خاطر آنکه نمیخواهم تو را از دست بدهم. مگر ما چند تا نشریهی نوجوان خوب داریم؟ مجلههایی مثل بچهها گل آقا و سروش نوجوان به دلایل مختلف دیگر چاپ نمیشوند. یادم رفت «خدا نکند» و «دور از جون» بگویم! من تو را به چند نفر معرفی کردم. امیدوارم کمی فایده داشته باشد. راستش یک شماره از سلام بچهها، 2 بار برایم فرستاده شد و من آن را به یکی از دوستانم هدیه کردم. در عوض ماه قبلش شمارهای به دستم نرسید!
اول میخواستم «نقد کتاب» برایت بفرستم؛ ولی گفته بودی پوشهات از این چیزها پر است و به کوچههای دیگر هم سری بزنیم! من که خیلی از نقد کتاب لذت میبرم.
پیشنهاد میکنم شاعران و نویسندگان خارجی را هم معرفی کنی. مخصوصاً شل سیلوراستاین یا رولددال، یا آر. ال. استاین و یا...
سعی میکنم بیشتر برایت نامه بنویسم.
باز هم خواهش میکنم در دکههای مطبوعاتی بیشتر حضور پیدا کنی و محفل نشریات و روزنامهها را چراغانی کنی. نمیدانم چرا یکدفعه آخر نامهام حرفهای قلمبه سلمبه میزنم!
راستی! میخواستم از تو تشکر کنم که تازگیها از رنگهای شادی استفاده میکنی (در رنگآمیزی صفحهها). رنگ و رویت بازتر شده است!
چرا اخبار را آخر صفحات چاپ میکنید؟ معمولاً اخبار را در ابتدای مجله چاپ میکنند.
از نامهی فاطمه سپاسی خیلی لذت بردم. انگار که حرفها و انتقادهای بیشتر خوانندگان، به خصوص من را در قالب پروندهای جمعآوری کرده بود، به خصوص این موضوع که آسمانه مطالب کم کیفیت را هم چاپ میکند، که این مورد هم برای من اتفاق افتاده بود.
یک انتقاد هم دارم. تازگیها خیلی کم گزارش چاپ میکنید. گزارشهایی از اتفاقهای فرهنگی، هنری، علمی و یا... برای نوجوانان خیلی خیلی فایده دارد.
خلاصه اینکه آسمانه جان! امیدوارم به بهترین شکل ممکن به دست دوستدارانت برسی.
قربان تو
نیلوفر شهسواریان- تهران
سلام. آسمانه جان! آنقدر دلم برایت تنگ شده بود که نگو! دیروز که رشت رفته بودم، از پارک کنار دانشگاه مجلههای مهر، آذر و دیات را گرفتم. راستش بیهدف به کتابخانه رفته بودم. بعد از نامهی آخرم خیلی دنبال سوژه میگشتم تا داستان بنویسم؛ اما آنقدر قلبم گرفته بود که...
بگذریم، فقط برایم دعا کن. به بقیهی بچههای سلام بچهها هم بگویید برایم دعا کنند.
خلاصه بعد از دیدن سلام بچهها در کتابخانه، کلی ذوق کردم و آن سه شمارهی مذکور را گرفتم و تا آخرشان را نخواندم دست به هیچ کاری نزدم. امروز هم بالأخره یک داستان به ذهنم رسید و آن را نوشتم و برایت فرستادم.
میدانی قلبم برایت به اندازهی یک گنجشک شده و امروز گنجشک دلم را به طرف دفتر مجلهیتان پراندم. البته اگر در این هوای بارانی گیلان در راه سرما نخورد و آنفولانزای خوکی نگیرد و نمیرد.
اگر گنجشکم آن جا رسید، لطفی به او کنید و نامهای برایش بفرستید؛ چون دلش حسابی حسابی حسابی، خیلی خیلی خیلی... خلاصه خیلی زیاد برای نامههای سلام بچهها تنگ شده. میدانی از کی برایم نامه ندادی؛ دقیق چهار سال و اَندی.
درست است که در مجله جواب نامههایم را میدهی؛ امّا نامه یک حس دیگری دارد. آدم احساس نزدیکتری به آسمانه میکند.
آرزومند آرزوهای آبیات
ندا مرادی فرد
- صومعهسرا
جواب به یک نقد
خانم سیده مائده تقوی سلام!
امیدوارم فشار درسها و امتحانات مخ شما را مثل من تکان نداده باشد! از اینکه ارزش قائل شدی و داستان –که چه عرض کنم- به قول شما سرقت ادبی مرا نقد کردی، ممنونم، خیلی هم زیاد!
نظر شما کاملاً درست است و من با نظرتون موافقم. اینکه داستان من شباهت زیادی به رمان سفر به گرای 270 درجه نوشتهی احمد دهقان را دارد؛ البته باید بگویم این داستان که من برای مجله فرستادم مربوط به سالهای دور میشود؛ اما نمیدانم چرا الآن چاپ شده؟ این داستان مربوط به سال 80 میشود؛ یعنی زمانی که من کلاس سوم دبستان بودم و تازه دست به قلم شده بودم! به همین دلیل نوشتههایم تا حدود زیادی تحت تأثیر رمانهایی که میخواندم بود و همچنین من آن زمان از اینکه این داستان را نوشتم خوشحال بودم و برای همین آن را ارسال کردم؛ اما این دیگر از آن کارها بود که سلامبچهها بیاید و آن را 8 سال بعد به چاپ برساند! خلاصه آبروی من حسابی پیش شما رفت! ولی عیبی ندارد. فقط خواستم به شما بگویم من آدم متقلبی نیستم و این داستان مربوط به بچگی من است؛ وگرنه ما اهل این کارها نیستیم!
با همهی این حرفها واقعاً واقعاً ازت ممنونم که دست به قلم شدی و نقد کردی!
عاطفهالله اکبری- قم
دوست خوبم، نیلوفر شهسواریان
اولاً این که وبلاگت زیباست. گاهگاهی سر میزنم. حرکت فرهنگی خوبی در وبلاگت راه انداختی. امیدوارم نتایج خوبی هم داشته باشد.
دوم، بالأخره پوشهی نقد و معرفی کتاب خالی شد. باز برای آسمانه از این گونه مطالب بفرست.
سوم، در مورد توزیع هم دارد فکرهایی میشود که بهتر به دست دوستان برسد.
چهارم، این که اخبار در صفحهی آخر است، سلیقهای است. شاید این پیشنهاد شما هم عملی شود و خبرها به صفحهی اول منتقل شود.
دوست دیرینه، ندا مرادی فرد
امیدوارم به آرزوهایت برسی. باز هم برایمان مطلب بفرست.
دوست خوبم، صغری شهبازی
مطالب بسیاری از تو به دستمان رسیده که باعث خوشحالی ماست. امیدوارم این همکاری ادامه داشته باشد و باز هم مطالب جدیدی از شما ببینیم.
دوست پرکارم، عاطفه اللهاکبری
مطلبی که دربارهی آن نوشتهای «سفر به بهشت» نام دارد. این مطلب در تاریخ 1/4/87 به مجله رسیده است. و در خرداد ماه 88 به چاپ رسیده است؛ یعنی تقریباً یک سال بعد. نمیدانم منظور از هشت سال شما چیست؟ یعنی اینکه میخواهی بگویی هشت سال پیش نوشتی. اگر این طور باشد که هیچ؛ ولی اگر منظورت این باشد که هشت سال پیش برای مجله فرستاده بودی، نمیتوان قبول کرد؛ چون هشت سال پیش اگر رسیده بود، حتماً همان موقع چاپ میشد. فوقش یک سال دیرتر. بعضی از مطالب هم مناسبتی است و باید صبر کرد که به مناسبتش هم چاپ شود. دیگر این که بعضی وقتها آنقدر تراکم مطلب هست که باید در نوبت چاپ قرار بگیرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله