کوچه گنبد کبود


 

 

 


گنبد کبود

دارم به تو فکر می‌کنم...

تمام این روزها به تو فکر کرده‌ام. توی ایوان نشستم و انارها را میان ظرف چینی گل سرخ دانه کردم. آب انار تمام دستم را قرمز کرده بود. قرمز خونی... قرمز خونی مثل قرمزی لخته‌های خون... قرمز سیاه رنگ لخته‌ها وقتی توی آب رنگ می‌دهند. انارها را میان ظرف چینی گل سرخ دانه کردم و برای تو هم یک قاشق آن طرفش گذاشتم. یکی برای من، یکی برای تو. فکر کردم شاید بتوانی چند دقیقه وقتت را به من بدهی و بیایی تا با هم انار بخوریم. همین جا درست روبه‌روی من بنشینی روی ایوان و آفتاب دمق بعدازظهر به تو بتابد.

خجالت نکش! بگو توهمی شده‌ام. فقط نگو که تقصیر قرص‌هاست. خودت دیدی که سه هفته پیش آن‌ها را دانه‌دانه روی قبر گنجشک‌هایی که از برف زمستان سال پیش مرده بودند چال‌شان کردم. قرص‌های به آن گران‌قیمتی را به قول سهیل به باد فنا دادم. با خودم فکر می‌کنم سهیل اشتباه می‌کند؛ چون باد هیچ‌ چیز را به فنا نمی‌دهد. برعکس، همه چیز را می‌برد جایی که باید باشد. مثل آن روز ظهر که چادر نماز من را از روی بند رخت دستش گرفت و برد و انداخت روی سر چنارهای لخت باغ سیدصالح و من زیر همان چنارها نماز خواندم. اگر باد نبود که نمی‌شد. یادت هست چه‌قدر پایین آمده بودی؟ نشسته بودی زیر چنارها و کلاغ‌ها را نگاه می‌کردی. کلاغ‌هایی را که با من نماز می‌خواندند... چه‌قدر بلند... بلند بلند صدا می‌زدند. دلم می‌خواست من هم با آن‌ها داد بزنم. ولی سکوت کردن قشنگ‌تر نیست؟ مثل چمن‌ها آرام زمزمه کردن بهتر نیست؟

کلاغ‌ها و چمن‌ها چه‌قدر از هم فاصله دارند؛ ولی وقتی نماز می‌خوانند انگار یکی می‌شوند. چادر نماز چمن‌ها سبز یک‌دست... مال من سفید است با گل‌های کوچک صورتی. تو چه رنگی را دوست داری؟ من فکر می‌کنم تو هم عاشق صورتی باشی؛ مثل من. شب‌ها تسبیح صورتی‌ام را می‌گذارم بالای سرم و صد بار توی تاریکی تو را صدا می‌زنم. آن‌قدر که آن ماهی قرمز بازی‌گوش توی سینه‌ام آرام بگیرد و بخوابد. ماهی قرمزی که میان لخته‌های صورتی شنا می‌کند... شنا می‌کند... شنا می‌کند.

شب‌ها خواب تو را می‌بینم. خواب می‌بینم که دارم نماز می‌خوانم و هِی راه خانه‌ات را گم می‌‌کنم. توی خوابم از گربه‌های خال‌خالی روی دیوارها، از درخت‌های باران خورده‌ی پرتقال که باران خیس‌شان کرده و از خودم راه خانه‌ات را می‌پرسم. وقتی پیدایت نمی‌کنم گیج می‌شوم و آن وقت باد... باد بدجنس... سجاده و مهرم را با خودش می‌برد. چادرم را می‌برد و با موهای سیاهم بازی می‌کند. سردم می‌شود، و صبح می‌فهمم که پنجره را باز هم نبسته‌ام.

تعبیر خوابم را بلد نیستم. فقط از این‌که تو را گم کنم می‌ترسم. آن‌قدر می‌ترسم که توی خواب‌هایم تو را صدا می‌زنم.

می‌خواهم هیچ‌وقت تو را گم نکنم. بدون تو سردم می‌شود و سجاده‌ام را باد... باد بدجنس می‌تواند ببرد. ولی با تو همه چیز خوب می‌شود. طعم لخته‌های خون توی دستمال‌های کاغذی، طعم روزهای تنهایی توی این اتاق‌های بزرگ، طعم دردهای آن ماهی قرمز بازی‌گوش، حتی طعم تلخ حرف‌های سهیل خوب می‌شود.

صبح‌ها صدای تو مرا بلند می‌کند. توی رخت‌خوابم می‌نشینم و با خودم خیال می‌کنم که تو این‌جا هستی و کنار من روی ملحفه‌های سرد نشسته‌ای. چادر نماز تا نکرده‌ام را که خیلی چروک دارد تند و تند سرم می‌کنم. از تو خجالت نمی‌کشم. تو همیشه این‌جا هستی. نمی‌شود از تو خجالت کشید یا شاید من بلد نیستم. بی‌خیال هوای سرد می‌شوم و مهرم را می‌گذارم روی کاشی‌های صورتی ایوان؛ مثل یک سیاره‌ی کوچک توی یک آسمان صورتی. جانماز تازه دارم. زن سیدصالح برایم از مشهد آورده. عطر خوبی هم دارد. انگار عطرش هم صورتی است! چه قدر رنگ صورتی به هردومان می‌آید. می‌خواهم سجاده‌ام را برای بچه‌ای سهیل بگذارم. مهرم را می‌دهم به زن سیدصالح که خیلی تربت دوست دارد؛ اما چادر نمازم را با خودم می‌آورم... آخر رنگ صورتی به هردومان می‌آید.

توی ایوان نشستم و انارها را میان ظرف چینی گل سرخ دانه کردم و منتظر صدای تو ماندم. تمام این روزها را به تو فکر کرده‌ام.

سیده‌مائده تقوی‌- رودسر

 

 

CAPTCHA Image