آن روزها

بچه که بودم روزهایی از سال، همه جا سیاه می‌شد؛ کوچه‌ها، خیابان‌ها و حتی لباس‌ها! مردم در مساجد و حسینیّه‌ها جمع می‌شدند. صدای طبل‌ها بلند می‌شد. دسته‌ها شکل می‌گرفت. همه با هم بیرون می‌رفتند. سینه می‌زدند، نوحه می‌خواندند و گریه می‌کردند.

من، برادر و پدرم نیز به حسینیّه‌ی محل می‌رفتیم و هم‌راه دسته حرکت می‌کردیم. هنوز یادم هست که پدرم با چه عشقی نوحه‌ها را تکرار می‌کرد و اشک می‌ریخت!

آن موقع خیلی از حرف‌ها، شعرها و زمزمه‌ها را متوجه نمی‌شدم و فقط حسین حسین می‌گفتم. اسمی که خوب یاد گرفته بودم و مرتب تکرارش می‌کردم.

امروز هم حسین حسین گفتن را دوست دارم. مانند پدرم بچه‌هایم را به مسجد و حسینیّه می‌برم و احساس پدرم را درک می‌‌کنم. احساسی که امیدوارم فرزندانم نیز درک کنند.

سیدرضا تولی‌زاده

 

 

 


کوچه خاطره

منتظر برفم

داشتیم با خوشی بازی می‌‌کردیم که ناگهان هوا ابری شد. ما فکر کردیم که می‌خواهد دوباره برف بیاید. خوش‌حال شدیم و منتظر بودیم تا برف بیاید. ناگهان قطره‌ی آبی روی دست من افتاد. تعجب کردم. یادم رفت و دوباره مشغول بازی شدم که ناگهان باران شدید شد. با خود گفتم: «ای باران، تو که همیشه و هر وقت که دلت می‌خواهد می‌توانی بباری، ولی حالا چرا؟»

باران قطع شد. انگار حرف مرا فهمیده بود! از او تشکر کردم و دوباره مشغول بازی شدم.

روزهای آخر زمستان بود و ما از فرصت استفاده می‌کردیم. هر روز توی برف‌ها بازی می‌کردیم. کم کم برف داشت آب می‌شد. ما هم ناراحت بودیم.

ساعت‌های آخر زمستان بود. هوا داشت تاریک می‌‌شد. غروب زمستان بود. غروب دلگیری بود. بغض در گلویم لانه کرده بود. زمستان تمام شد. من از آن موقع تا حالا منتظر برف هستم. دوست دارم وقتی صبح بیدار می‌‌شوم برف با لباس سپیدش بیاید و در خانه‌ی ما را بزند و به من بگوید من آمدم.

امیرحسین مصباحی‌- قم

 

 


ساعت هشت 8/8/88

ما بچه‌های کلاس ب، ‌3 تصمیم گرفتیم برای این‌که دوباره هم‌دیگر را ببینیم، قراری بگذاریم در همین مدرسه‌ای که الآن سال آخر هستیم. تا 2- 3 روز دیگر درِ مدرسه بسته می‌شود و ما بچه‌ها دیگر نمی‌توانستیم هم‌دیگر را ببینیم. مدرسه پر شده بود از دفتر خاطرات متنوع که بچه‌ها به هم‌دیگر می‌دادند تا برای هم یادگاری بنویسند. خانم مدیر و خانم‌های معاون سعی می‌کردند تا دوربین‌ بچه‌ها را بگیرند. آخه بیش‌تر بچه‌ها دوربین برای گرفتن عکس آورده بودند. حتی از بابای مدرسه هم عکس می‌گرفتیم تا برای یادگاری نگه داریم. خلاصه همه‌ی بچه‌ها قرار گذاشتیم تا 8/8/88 حتماً حتماً ساعت 8 برویم سید جعفر. سید جعفر امامزاده‌ای است که وقتی وارد یزد می‌شوی آن را می‌بینی. خلاصه 8/8/88 هم رسید. من رفتم، ولی هیچ کدام از بچه‌ها نیامدند. واقعاً باورم نمی‌شد با آن تب و تابی که آن بچه‌ها داشتند. من می‌گفتم کسی نمی‌آید خودم هستم، ولی من رفتم آن‌ها نیامدند. از همین‌جا به عزیزه، محبوبه، مژگان و بقیه‌ی بچه‌ها سلام می‌کنم. امیدوارم هرجا هستند دل‌‌شان پر از خنده و شادی باشد. و از همین‌جا بهشان می‌گویم: بچه‌ها از این‌جا باید فهمید که اگر یکی قولی داد برای دو سال دیگه، حتی یک روز دیگر باور نکنید.

صدری علیزاده

 

 


گل‌های اشتباهی

در روستای ما هنگامی که فصل بهار فرا رسید گل‌ها و گیاهان وحشی زیادی سبز می‌شد. صحرا و اطراف روستا سبز می‌شد. بعضی از آن‌ها خوردنی بودند؛‌ یعنی برای ما روستاییان مفید بودند و بعضی از آن‌ها ضرر داشتند.

یک روز من، مادر و برادرم به صحرا رفتیم. مقداری از یک گیاه را مادرم چید، به خانه آورد و هم‌راه با نان خوردیم. خیلی خوش‌مزه بود.

یک روز صبح به صحرا رفتم. مقداری از یک گیاه را چیدم و به خانه آوردم. هیچ‌‌کس خانه نبود. نان آوردم و مشغول خوردن شدم. مزه‌ی خوبی نداشت؛ مزه‌ی بدی هم نداشت. کمی از آن را خوردم. بعد از چند دقیقه دل درد شدیدی گرفتم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. خدا رحم کرد که مادرم به خانه آمد. وقتی گیاهان را دید گفت: «این‌ها را برای بزها و گوسفندها آورده‌ای؟»

گفتم: «نه، خودم خورده‌ام.»

مادرم گفت: «این گیاهان برای حیوان‌هاست. حالا جایی‌ات درد نمی‌کند؟»

گفتم: «دل درد شدیدی دارم.»

مادرم یک داروی محلی درست کرد، به من داد و خوب شدم.

محمد احمدی- کاکی بوشهر

 

CAPTCHA Image