کوچه دلگشا

شمیم حضور تو

تو را می‌توان در هر نسیم حس کرد. چهره‌ی نورانی‌ات آذرخشی است که درخشندگی را بر رخساره‌ی زمین حک می‌کند. وقتی تو باشی خورشید به رؤیاهایم پا می‌گذارد.

ای امام زمان(عج)! نامت را بر قلب زمین نقش می‌کنم. می‌خواهم تو را در سینه‌ام ترسیم کنم. زیر سایه‌های درختانِ کاج، تکیه به دیوار، به‌یاد تو می‌نویسم. من یاد گرفته‌ام نقشت را در گلستان‌ها و بوستان‌ها بجویم. دامانم از شمیم حضور تو لبریز است. با تو بر ابرها سوار خواهم شد. تو که باشی فاصله‌ها از میان می‌رود. ای مهدی زمان(عج)! با من باش تا من همیشه رایحه‌ای برای بوییدن داشته باشم. با تو شب، بویِ خستگی نمی‌دهد. سال‌هاست شب‌هایِ مهتابی‌ام را با «نگاه اُمید» به صبح پیوند می‌زنم، و شانه‌های خسته‌ام را به «انتظار» فرج تکیه می‌دهم تا تو بیایی و سعادت با عشق بودن را برایم به ارمغان بیاوری.

بیژن غفاری ساروی- ساری 

 

 

 

 

کوچه دلگشا

روزی او می‌آید

دلم را خانه‌ی دلت می‌کنم و برای آمدنت خورشید را بهانه می‌کنم. به خورشید می‌گویم: «اگر او بیاید تو دیگر در نزد من عزیز نخواهی بود؛ زیرا او که می‌آید از خورشید پرنورتر و از اشعه‌های خورشید تابنده‌تر است.» او والاتر و بالاتر از خورشید است. نورانی‌تر است. او مهربان‌تر است از آنی‌که در فهم و وهم بگنجد. روزی می‌رسد که او می‌آید و خورشید زمین و آسمان می‌شود. روزی می‌آید که او شمشیر ذوالفقار را به‌دست می‌گیرد و ندای «أنا منجی» سر می‌دهد. روزی می‌آید که او می‌آید...

عاطفه الله‌اکبری‌- قم

CAPTCHA Image