نویسنده
بمیر و بدم
سیدمحسن موسویآملی
از وقتی که از مدرسه برگشته بودم تا حالا سرم توی کتاب ریاضی بود. دیگه خسته شده بودم. هنگام اذان مغرب بود. از پدرم خواستم که اجازه بدهد همراه او نماز مغرب را به مسجد بروم و در نماز جماعت شرکت کنم. پدر گفت: «نیما! مگه تو فردا امتحان ریاضی نداری؟»
گفتم: «چرا. ولی الآن خسته شدم. میخواهم کمی استراحت کنم و نماز را هم به جماعت بخوانم.»
با هم به نماز جماعت رفتیم. هنگام برگشتن از مسجد، پدرم کمی نصیحتم کرد و گفت: «پسرم! تو باید درست را خوب بخوانی که در آینده بتوانی فرد مفیدی برای جامعهات باشی.»
کمی جوگیر شدم و گفتم: «بابا جون! من میتوانم از فردا توی اتاق مطالعهی شما درس بخوانم؟»
پدرم لبخندی زد و گفت: «با اینکه شبها خودم میخواهم مطالعه کنم، اشکال نداره. شما توی اتاق من درس بخوان.» بعد پرسید: «راستی نیما اون دو تا پسری که بعد از نماز با آنها احوالپرسی کردی کی بودند؟ بچههای این محلهاند؟»
گفتم: «آره بابا! همکلاسیهای من هستند. کنار مسجد یک کتابخانهی عمومی هست که بعضی از بچهها توی سالن مطالعهی اون درس میخوانند. راستی بابا، اجازه میدهید که من با این بچهها توی سالن مطالعه درس بخوانم؟»
پدر لبخندی زد و گفت: «باشه، اشکال نداره. اونجا درس بخون. هر جا درس میخوانی بخون، ولی درس بخون. به قول قدیمیها بمیر و بدم.» و بعد بلند خندید.
این جملهی آخری پدر را نفهمیدم. گفتم: «بابا جون! یعنی چه بمیر و بدم؟ چه ربطی به موضوع درس خواندن من داشت. نکنه دارید مرا نفرین میکنید؟»
صدای خندهی پدر بلندتر شد و گفت: «نه پسرم! این یک ضرب المثله که ایرانیها در چنین وقتهایی استفاده میکنند. هر وقت بخواهند به کسی بگویند که ما با چگونه انجام دادن کار شما کار نداریم و فقط میخواهیم اصل کار انجام شود به او میگویند: بمیر و بدم.» و بعد ادامه داد: «میخواهی داستان این ضرب المثل را تا برسیم خونه برایت تعریف کنم؟»
من که خیلی دوست داشتم معنای بمیر و بدم را یاد بگیرم، مشتاقانه گفتم: «آره بابا جون!»
پدرم گفت: «روزی یکی از دوستان یک آهنگر، پسرش را برای یاد گرفتن آهنگری نزد دوستش آورد و گفت: «استاد غلامرضا این پسر ما، حاضر نیست که به درسش ادامه بدهد. بنابراین آوردمش خدمت شما تا آهنگری یاد بگیرد و در آینده مانند شما آهنگر ماهری شود.» و بعد یواشکی به استاد غلامرضا گفت: «پسر من کمی تنبل است. سعی کن حسابی از او کار بکشی.» فردای آن روز آهنگر به شاگردش دمیدن در کورهی آهنگری را آموزش داد و به او گفت: «بِدَم.» شاگرد کمی در کوره دمید و خسته شد. گفت: «استاد از ایستادن خسته شدم. اجازه میدهید بنشینم و بدمم.» استاد گفت: «اشکالی ندارد. بنشین و بدم. فقط بدم.» شاگرد نشست و شروع به دمیدن کرد. پس از ساعتی خسته شد و تنبلی هم به سراغش آمد. رو به آهنگر کرد و گفت: «استاد من از نشستن خسته شدم. اجازه میدهید روی زمین دراز بکشم و بدمم؟»
استاد از دست بهانه جوییهای شاگردش خسته شده بود و گفت: «بِدَم بِدَم. هر جوری میدمی بدم. اصلاً بمیر و بدم.»
حالا وحید جان درس بخوان. هر جور میخواهی و هر کجا که دوست داری درس بخوان.» و بعد هر دو خندیدیم. حالا دیگر به خانه رسیده بودیم. من به سرعت خودم را به اتاقم رساندم تا خودم را برای امتحان ریاضی فردا آماده کنم.
ارسال نظر در مورد این مقاله