نویسنده

 

 


افسانه

جواهر سبز

افسانه‌ای از چین

نویسنده: لی رونگ

مترجم: آرزو رمضانی

دو هزار سال پیش در چین، دوره‌ای بود به نام دوره‌ی کشورهای جنگنده؛ وقتی که هفت پادشاه، به نام‌های «کی»، «چو»، «یان»، «هان»، «چائو»، «وی» و «تسن» در شرق چین کنونی همواره در جنگ به دنبال برقراری سیطره بر آن کشرو پهناور بودند. زمانی که از جنگ خسته شدند تصمیم گرفتند نمایندگانی برای گفت وگوی صلح به دیگر سرزمین‌ها بفرستند. در دوره‌ی صلح، مردم در تشویش و ناراحتی بودند؛ چون می‌ترسیدند صلح شکسته شود و دوباره جنگ شروع شود. ضعیف‌ترین هفت دولت، «چائو» و قوی‌ترین آن‌ها «تسن» بود.

یک روز یکی از اشراف به نام «چوان» که در خدمت قلمرو چائو بود، یک سنگ زیبا و قیمتی به نام یشم سبز را از یک مسافر مرموز خریداری کرد. آن مرد ثروت‌مند جواهرش را پیش یک متخصص یشم برد تا آن را بررسی کند و ارزش واقعی‌اش را بگوید. متخصص یشم بعد از بررسی آن گفت: «این قطعه یشم که برای من آوردید یک تکه‌ی معمولی نیست. این یک جواهر افسانه‌ای است. نمی‌بینید چه رنگ درخشان و خالصی دارد؟ مثل این جواهر در همه‌ی جواهرها و کنده‌کاری‌ها، نگین‌های جام‌ها و تزیین‌ها وجود ندارد و با هیچ نوع سنگ گران‌بهایی نمی‌شود آن‌ را مقایسه کرد. در تاریکی می‌درخشد. این جواهر می‌تواند یک اتاق را در زمستان گرم و در تابستان سرد کند؛ حتی جانوران موذی را دفع می‌کند. شما باید همیشه از آن نگهبانی کنید. به راستی این جواهر بسیار با شکوه و گران‌بهایی است.»

خبرها سریع پخش شدند. پادشاه چائو درباره‌ی این جواهر سبز شنید، خواست آن را از چوان بگیرد. او یکی از مقامات خود را برای به دست آوردن و دیدن آن گنج فرستاد. چوان خیلی نگران شد. مطمئناً پادشاه چائو راهی برای به دست آوردن این جواهر پیدا می‌کرد. شاید او باید با جواهرش فرار می‌کرد قبل از این‌که پادشاه او را پیدا کند.

یکی از مشاوران شخصی او که مردی جوان به نام گان بود، به او گفت: «این کار عاقلانه‌ای نیست. حتماً پادشاه به شما آسیب می‌رساند. شما باید این سنگ را فراموش کنید. پیشنهاد من این است که آن‌ را به پادشاه هدیه دهید.»

پس چوان جواهر گران‌بهای سبز را به پادشاه تقدیم کرد. پادشاه از داشتن آن  سنگ با شکوه بسیار خوش‌حال شد و مقام چوان را به رئیس خزانه‌داری ترفیع داد.

به زودی پادشاه تسن که سرزمین او بین هفت قلمرو دیگر قوی‌ترین بود، شنید پادشاه چائو جواهر افسانه‌ای سبز را تصرف کرده است. پادشاه تسن از تعجب فریاد زد: «ما که قوی‌ترین دولت هستیم باید سنگ بی‌همتای گران‌بها مال ما باشد.»

فوری پیامی برای پادشاه چائو فرستاد و گفت: «باید آن سنگ بی‌نظیر را پانزده یوان به من بفروشی.» یکی از وزرای دربار با تعجب گفت: «چه قیمت زیادی برای یک جواهر!» پادشاه تسن لبخندی زد، دستی به ریشش کشید و گفت: «ابداً. فرستاده‌ی چائو جواهر را برای ما می‌آورد. دیگر آن جواهر مال ما می‌‌شود. کسی یادش نمی‌آید که ما حرفی درباره‌ی پانزده یوان زده باشیم؛ و اگر ما آن قیمت را نپردازیم، پادشاه چائو چه‌کار می‌خواهد بکند!»

وزیر گفت: «بله.» و به سرعت رفت تا دستور پادشاه تسن را اجرا کند.

وقتی پادشاه چائو پیام تسن را دریافت کرد نگران شد. پانزده یوان قیمت خوبی بود؛ ولی اگر پادشاه تسن سنگ گران‌بها را دریافت می‌کرد، قیمت آن را که قول داده بود پرداخت نمی‌کرد، آن وقت چه! چائو باید چه‌کار می‌کرد؟ اگر او به تسن اعتراضی می‌کرد، جنگ حتمی بود. تسن قوی بود و این بهانه‌ی خوبی برای لشکر‌کشی و جنگ با چائو بود، و مطمئناً چائو نمی‌توانست در مقابل تسن قدرت‌مند پیروز شود. از طرف دیگر او نمی‌توانست جواهر گران‌بهای طبیعی را همین‌طوری به تسن تقدیم کند.

همچنان که درباریان درباره‌ی این موضوع بحث می‌کردند، خزانه‌دار جدید او پیشنهاد کرد: «سرورم! مشاور من گان در گذشته ثابت کرده که بسیار عاقل است. به من اجازه دهید او را احضار کنم و از او راهنمایی بخواهیم.»

سپس گان را احضار کردند.

گان گفت: «ای پادشاه با عظمت! برای آرام کردن اوضاع، سنگ باید واگذار شود. در غیر این صورت پادشاه تسن به ما حمله و ما را نابود می‌کند. با وجود این ما نباید ناامید شویم. اجازه دهید من این کار را انجام دهم. سنگ سبز را به من بسپارید، از آن مراقبت می‌کنم. اگر جواهر گران‌بها را برای شما برنگرداندم مرا مجازات کنید و به زندگی‌ام خاتمه دهید.»

برای فرستادن گان به امپراطوری تسن بهترین سربازان، همراهان و سریع‌ترین سوارها را آماده کردند و جشنی بزرگ برای این سفر ترتیب دادند.

گان با احترام زیاد جواهر گران‌بها را در یک پارچه‌ی ابریشمی قلاب دوزی شده پیچید و آن را در یک کیسه‌ی ابریشمی تزیین شده قرار داد. بعد آن را در جیب لباس بلند و گشادش قرار داد. هم‌راه با ردیفی از خدمت‌کاران و سربازان راهی سفر شد. وقتی او به قلمرو پادشاه تسن رسید، پادشاه از او و هم‌راهانش استقبال کرد، خوش‌ آمد گفت و با همه‌ی احترام ، جشنی برای‌شان گرفت.

وقتی زمان دادن جواهر به پادشاه تسن رسید، مرد جوان نزدیک تخت پادشاه شد. کیسه‌ی ابریشمی قلاب دوزی را برداشت، آن را به آرامی باز کرد و جواهر گران‌بها را تقدیم پادشاه تسن کرد.

سنگ برق می‌زد و می‌درخشید. نورش خیره کننده بود. وقتی پادشاه تسن جواهر را گرفت، مقامات دربار به او برای داشتن چینن گوهر قیمتی تبریک گفتند. پادشاه به خدمت‌کاراش دستور داد تا سنگ را به مقامات نشان دهد. گان برای مدتی صبر کرد؛ او صبر کرد و صبر کرد؛ اما جواهر گران‌بها روی میز پادشاه باز نگشت و اشاره‌ای هم به پانزده یوان نشد.

پادشاه تسن می‌خواست جواهر را بگیرد و اشاره‌ای هم پانزده یوان نکرد. این به این معنی بود که نمی‌خواست پانزده یوان را به چائو بدهد. اگر شما به جای گان بودید چه‌کار می‌کردید؟

گان گفت: «سرورم! می‌خواستم بگویم اشکالی در گوهر هست. لطفاً بدید به من تا به شما نشان دهم.»

به دستور پادشاه تسن خدمت‌کار سریع جواهر را به گان برگرداند.

حالا سنگ در دستان گان در امان بود. او چند قدم عقب رفت تا نزدیک ستون رسید. او گفت: «ما با حسن نیت آمدیم، ولی شما پانزده یوان پیشنهادی به چائو را تقدیم نکردید. پادشاه من، برای راهی کردن من به سفر سه روز جشن گرفت تا این جواهر را به شما برسانم. اگر در کارتان حسن نیت دارید شما نیز باید یک جشن بزرگ و عالی برای من ترتیب دهید تا سنگ گران‌بها را پیش همه مقامات به شما تحویل دهم؛ اگر نه من با این سنگ الآن این ستون را خرد می‌کنم و همه جا را خراب می‌کنم. این را بدانید که این جواهر تیز و برنده است.»

پادشاه تسن چند قدم جلو رفت و گفت: «این چه حرفی است که شما می‌زنید! البته که ما یک مراسم با شکوه برای تشکر از شما برنامه‌ریزی کردیم. به زودی سه روز خوراک می‌دهیم و سپس جشن با شکوهی می‌گیریم.»

هر روز صبح تا قبل از این‌که سه روز جشن فرا برسد، پادشاه تسن خدمت‌کاری برای رسیدگی به گان می‌فرستاد تا ببینند گوهر را نگاه داشته یا نه.

در این مدت گان یکی از هم‌راهانش را پنهانی برای این‌که بداند واقعاً در کاخ چه خبر است، فرستاد. او فهمید که آن‌جا خبری از جشن و غذا نیست. در عوض آن‌ها داشتند سربازان خود را برای جنگ آماده می‌کردند و تدارک نظامی می‌دیدند.

یک روز صبح بعد از این‌که خدمت‌کار تسن برای بررسی جواهر پیش گان آمده بود، گان یکی از هم‌راهان مخصوصش را با سنگ گران‌بها به چائو فرستاد.

زمان آن رسید تا گان سنگ گران‌بهای افسانه‌ای را به تسن تحویل دهد. او گفت: «ای پادشاه! شما حتماً تأمل ما را در این موضوع درک می‌کنید. ما با حسن نیت با جواهر گران‌بها خدمت شما رسیدیم؛ اما شما هیچ حرفی از پانزده یوانی که قول داده بودید، نزدید. ارتش شما قوی است و مال ما ضعیف. من چاره‌ای دیگر نداشتم و با خدمت‌کارم جواهر را به چائو فرستادم. بدون شک الآن در نیمه راه به چائو است.»

پادشاه تسن که از عصبانیت نفس نفس می‌زد، فریاد زد: «این بی‌عدالتی است. ما سه روز به خاطر حرف شما، غذا دادیم و جشن گرفتیم. حالا شما می‌گویید معامله به هم خورده!»

گان گفت: «اگر می‌خواهید مرا بکشید، در این سر زمین زندگی من دست شماست؛ ولی بدانید فقط من می‌دانم که خدمت‌کارم از کدام راه رفته و می‌توانم شما را به آن‌جا ببرم. انتخاب با شماست. اگر شما به قول‌تان عمل کنید و پانزده یوان را بدهید، من هم‌راه با شما پیش خدمت‌کارم می‌رویم و شما می‌توانید جواهر را به دست آورید و هم زمان پول را بدهید. اگر شما این حرف را قبول ندارید؛ مرا در دیگ جوشان روغن بیندازید. وقتی مقامات بشنوند فرستاده‌ی شما چائو را اعدام کردید، قضاوت می‌کنند که کار شما حق یا ناحق است.»

پادشاه تسن فهمید که کشتن گان می‌تواند دیگر مقامات را برانگیزد که با هم علیه او متحد شوند. لشکر او قوی‌تر از هفت قلمرو بود و مسلماً قلمروهای کوچک را در نبرد با چائو شکست می‌داد؛ اما اگر هفت سرزمین دیگر با هم علیه او متحد می‌شدند، می‌توانستند نتیجه را جور دیگری تغییر دهند.

بنابراین او چاره‌ای نداشت تا پانزده یوان را بدهد، و اگر این را قبول می‌کرد دیگر آن‌ها علیه او متحد نمی‌شدند.

پادشاه تسن لحظه‌ای فکر کرد، خندید و گفت: «شما باید بدانید من شما را امتحان کردم که ببینم رفتار شما در مقابل مقامات چیست. من قصد کشتن شما را ندارم. فقط می‌خواستم ببینم بزرگان چائو اهل گفت و گو هستند یا نه. ما را مفتخر کنید و در مهمانی ما بمانید. ما جشن خوبی در این اتفاق می‌گیریم و شما فردا با آرامش به سرزمین‌تان باز می‌گردید.»

بزرگان دربار فکر می‌کردند پادشاه تسن خیلی زیرک است و در این آزمایش بر چائو پیروز می‌شود. آن‌ها نمی‌دانستند که پادشاه در این آزمایش گرفتار شده است.

اما پادشاه چائو آن طور که فکر می‌کرد، گان آدم خیلی باهوشی بود. وقتی خدمت‌کار گان با جواهر برگشت و وقتی روز بعد گان سالم و سلامت برگشت، پادشاه چائو گان را به مقام بالاتری منسوب کرد. چرا که آن روز به هوش و زیرکی‌اش پی برد.

پادشاه چائو هیچ وقت آن پانزده یوان را که پادشاه تسن قول داده بود، دریافت نکرد. البته پادشاه تسن هم هیچ گاه آن جواهر گران‌بها را به دست نیاورد؛ اما جنگی هم بین آن‌ها در نگرفت و صلح همچنان پایدار ماند.

 

CAPTCHA Image