من گلوپ می‌سازم!

مترجم: شیرین سلیمی- اکبر روحی

ملوان به کشتی برمی‌گشت. وقتی به اسکله نزدیک شد لیز خورد و بین کشتی و لنگرگاه داخل آب افتاد. کشتی شروع کرد به تاب خوردن و چیزی نمانده بود که ملوان بمیرد؛ اما یک طناب به آب افتاد و او را بالا کشید.

ملوان گفت: «متشکرم! تو زندگی مرا نجات دادی. کاری هست که برایت انجام دهم؟»

مرد جواب داد: «من خیلی دوست دارم در کشتی کار کنم. در واقع من دنبال کار بودم که تو را در آب دیدم. اگر بتوانی کاری برایم انجام دهی خیلی خوب است.»

ملوان قبول کرد و به رئیس گفت: «این مرد زندگی من را نجات داده و خیلی دوست دارد در کشتی کار کند.» رئیس جواب داد: «تعداد افراد ما کامل هستند، اما حتماً کاری برای او پیدا می‌کنم.»

او از مرد پرسید: «چه کاری می‌توانی انجام دهی؟»

مرد با اشتیاق جواب داد: «من گلوپ می‌سازم.»

رئیس ملوان که نمی‌خواست جلو مرد، نادان به نظر برسد چیزی نپرسید و مرد را پیش رئیس خود برد!

- این مرد زندگی یکی از ملوانان مرا نجات داده. فکر می‌کنی کاری برای او در کشتی باشد؟ او گلوپ می‌سازد.

رئیس او که نمی‌خواست نادان به نظر برسد چیزی نگفت و بالأخره درخواست این مرد به کاپیتان رسید.

کاپیتان هم نمی‌خواست جلو افرادش نادان به نظر برسد برای همین چیزی نپرسید، یک قایق به مرد داد و اسم آن را گلوپ گذاشت و دستور داد هر چیزی که مرد نیاز دارد برایش فراهم کنند.

مرد یک بلوک محکم، طناب و قرقره گرفت و آن‌ها را عقب کشتی گذاشت. یک چهارپایه‌ی کوچک، یک چکش و قلم، یک اجاق کوچک، یک تکه‌ی بزرگ آهن، مقداری مس و نقره هم گرفت.

وقتی کشتی سفر را آغاز کرد، مرد چهارپایه را کنار آهن گذاشت. اجاق را روشن کرد و شروع کرد به ذوب کردن مس و نقره. بعد با قلم و چکش تکه‌های کوچک مس و تزیینات نقره به گوشه‌های آهن آویزان کرد. هر روز کارکنان کشتی می‌ایستادند و به چیز عجیب و شگفت‌انگیزی که در عقب کشتی بود خیره می‌شدند؛ اما به خاطر این‌که نمی‌خواستند نادان به نظر برسند هیچ کس از مرد نپرسید که او واقعاً چه چیزی درست می‌کند؟ کاپیتان مثل هر روز در کشتی قدم می‌زد. او از مرد پرسید: «می‌دانی دقیقاً چه وقت آماده می‌شود؟»

مرد جواب داد: «بله، روز پانزدهم، ساعت 2 بعد از ظهر؛ و اگر اجازه بدهید دوست دارم کارکنان کشتی در این ساعت روی عرشه جمع شوند.»

بالأخره آن روز بزرگ رسید. همه جمع شدند و سازنده‌ی گلوپ چکش و  قلم را کنار گذاشت. او با غرور عقب ایستاد و نشان داد که طناب باید برای شاه‌کار او پایین آورده شود. شاه‌کاری با تزیینات نقره و مس که در آفتاب برق می‌زند. او با دقت طناب را کشید تا این‌که شا‌ه‌کارش از عرشه بلند شد و چرخید و روی دریا در پاشنه‌ی کشتی آویزان شد. مرد فریاد زد: «آماده! برو!» و بعد آن را آزاد کرد و آهن داخل آب آبی و عمیق اقیانوس اطلس افتاد و صدای... گلوپ!

 

CAPTCHA Image