نویسنده
روزی روزگاری
پاداشی که خدا به یک فقیر داد
قسمت اول
مجید ملامحمدی
هوا صاف و آفتابی بود. نسیم گرمی در حیاط خانهی مرد فقیر چرخ خورد و به سراغ گلهای توی باغچهاش رفت. گنجشکهای روی درخت دیگر جیک جیک نمیکردند؛ چرا که هوا گرم بود و حوصلهی خواندن نداشتند.
ناگهان صدای همسر او، از آشپزخانه بلند شد: «چه شد مرد؟ چرا بیرون نرفتی؟ دارد ظهر میشود. بچهها از دیروز تا به حال غذایی نخوردهاند!»
مرد فقیر که توی پستو بود، با عجله بیرون آمد. در دست او یک ریسمان بلند و سیاه بود. آن را تکان تکان داد. گرد و غبار زیادی به هوا برخاست. زن دوباره حرفهای خودش را تکرار کرد. مرد که آدم آرام و خوشاخلاقی بود جواب داد: «به روی چشم زن! الآن این ریسمان کهنه را میبرم و میفروشم. بعد، از پول آن برای بچهها غذا تهیه میکنم!»
از خانه بیرون آمد. خودش هم مثل همسر و بچههایش گرسنه بود؛ اما تحمل میکرد و حرفی نمیزد. نه گلهای داشت نه شکایتی. روزگارش چند ماهی بود که بد شده بود. پیش از اینها، سر زمین کشاورزی مردم میرفت و برایشان کار میکرد؛ اما از وقتی که خشکسالی شده بود، هیچ کس او را به کار نمیگرفت. آب کم بود و کار و کشت کمتر.
او ریسمان را روی شانهاش انداخت. بسم الله گفت و وارد بازار شد. از هر طرف بازار، سر و صدا بلند شد. یکی داد میزد: «آهای، نمک دارم، نمکهای خوشمزه!»
آن دیگری میگفت: «یک کبک زنده آوردهام، بخرید و از گوشت خوشمزهاش نوشِ جان کنید!»
صدای فروشندههای مختلف، از گوشه و کنار، او را وا داشت که صدای خود را بلند کند.
- آهای... من یک ریسمان دارم. کسی نمیخرد؟
یک مرد بقال که کنار دکانش ایستاده بود به او خندید. مرد فقیر هم از حرف خود خندهاش گرفت. کمی جلو رفت و کنار یک مسجد قدیمی ایستاد. اما این بار، ساکت ماند و حرفی نزد. فقط ریسمان را در دست گرفت و منتظر ماند.
ناگهان یک مرد غریبهی سطل به دست را در مقابل خود دید. مرد، ریسمان را از او گرفت و پرسید: «قیمتش چند است؟»
مرد فقیر گفت: «فقط یک درهم!»
مرد با تعجب نگاهش کرد. او با خودش فکر کرد که عجب فروشندهی منصفی است. فوری یک سکهی یک درهمی به او داد. ریسمان را گرفت و رفت. فقیر خوشحال شد. خدا را شکر کرد و راه افتاد طرف بازار قصابها تا کمی گوشت بخرد. کمی که رفت سر و صدایی شنید.
- آهای مردک نادان، چرا پول من را نمیدهی؟
- آخر بیانصاف چرا به من رحم نداری! خُب ندارم. کمی صبر کن حتماً طلب تو را پس میدهم!
مرد فقیر فهمید که دعوای بین طلبکار و بدهکار است. طلبکار که یک مرد چاق و شکمگنده بود یقهی بدهکار را گرفته بود و به طرف خود میکشید. بدهکار لاغر به همین خاطر قدرتی نداشت تا خودش را از چنگ او نجات بدهد. مردم هم به تماشا ایستاده بودند. بعضیها میخندیدند. بعضیها هم فقط با حرفهای بی سر و ته خود میخواستند آنها را از هم جدا کنند.
دل مرد فقیر به حال مرد بدهکار سوخت. با خودش فکر کرد: «شاید من بتوانم کمکش کنم. خدا را خوش نمیآید. ببین مثل کبوتری که توی چنگ یک عقاب افتاده باشد، راه فرار ندارد.»
رفت جلو و به مرد چاق گفت: «او چهقدر به تو بدهکار است؟»
مرد چاق نگاه نصفه نیمهای به سر تا پای او انداخت و با خندهی مسخرهآمیزی گفت: «یک درهم! لابد آمدهای که این مرد بدبخت را از چنگ من رها کنی؟» مرد فقیر به خود آمد. فوری یک درهم خود را از جیب قبایش درآورد. بدون آنکه صبر کند و به فکر چارهای بیفتد، آن را به طرف مرد چاق گرفت.
- بیا این یک درهم مال تو. حالا این بیچاره را رها کن!
مرد چاق پول را گرفت و خندان و خوشحال رفت. مردها به کار مرد فقیر آفرین گفتند. مرد لاغر، فوری او را بغل گرفت و صورت گرد و پرمویش را چند بار بوسید. بعد از او نشانی خانهاش را خواست تا وقتی که وضعش خوب شد، آن یک درهم را پس بیاورد؛ اما مرد فقیر قبول نکرد و جواب داد: «من که کاری نکردم برادر. همیشه توکلت به خدا باشد. برو جانم!»
سپس از او خداحافظی کرد و به طرف خانه رفت. وقتی به خانه رسید، ایستاد و فکر کرد: «حالا به همسرم چه بگویم. حتماً دوباره سر و صدای او بلند میشود و حرفهای تند و تیزش را بارم میکند.» به خنده افتاد. به آسمان نگاه کرد. خدا را شکر کرد و پا به خانهی خود گذاشت. همسرش جلو آمد و هاج و واج نگاهش کرد.
- هان... چرا دستِ خالی آمدی؟ ریسمان کو؟ پولش را چه کردی؟
مرد فقیر سرِ چاه رفت. سر و روی خود را با آب خنک آن شست و ماجرای مرد بدهکار را برای او تعریف کرد. صدای غُرغُر زن بلند شد. مرد فقیر رفت سرِ پلهی سنگی ایوان نشست، بعد یکی یکی بچههایش را صدا زد. او چهار تا بچهی قد و نیم قد داشت؛ یک پسر و سه دختر.
آنها با صورتهایی زرد و پریشان کنارش آمدند. یکی یکیشان را بوسید و گفت: «غصه نخورید! من همین امروز برایتان غذا تهیه میکنم. فقط کمی صبر داشته باشید!»
ادامه دارد
ارسال نظر در مورد این مقاله