نویسنده

 

 


می‌شود آشتی کنیم همکلاسی؟

فریبا دیندار

نگاهت نمی‌کنم که یادم نیاید هستی، که دوستت دارم و تو نمی‌دانی.

نگاهت نمی‌کنم؛ یعنی که می‌خواهم در قهر بودن جدی باشم.

نگاهت نمی‌کنم؛ یعنی که می‌خواهم قیافه بگیرم برایت. محل نگذارمت!

نگاهت نمی‌کنم که صبح‌‌های پاییزی چشم‌های‌شان را ببندند و من نفس بکشم و کم‌تر گریه‌ام بگیرد و دلم برای حرف‌های یواشکی‌مان تنگ بشود.

می‌‌بینی بهانه‌‌ها چه‌قدر ساده و ارزان شده‌اند؟ بهانه‌های قهر بودن. یک‌دفعه خودشان را الکی پرت می‌کنند میان حرف‌‌های‌مان و بلند بلند قهقهه می‌زنند. بعد من و تو با چشم‌‌های گرد به هم نگاه می‌کنیم که چه شد که این‌طور شد. چه شد که یک‌دفعه تمام رنگ‌های آبی را پس زدیم و پشت به هم نشستیم، میان یک عالم صورتی چرک که رو به خاکستری می‌رود.

می‌بینی؟ بهانه‌های آشتی کردن هم آن‌قدر بزرگ و سنگین شده‌اند که نه توی دست‌های‌‌مان جا می‌شوند نه توی چشم‌های‌‌مان، و حالا ما هستیم و این همه دل‌تنگی که برای محو کردن‌شان بهانه‌ای نداریم.

نمی‌دانی، نمی‌دانی که هر صبح به این فکر می‌کنم که چه‌قدر پیش منی و ندیدمت. دلم برایت تنگ شده است. باور نمی‌کنی؟ همین که هر روز هستی و من نمی‌بینمت کافی‌ست برای این‌که روزی هزار بار توی دلم خدا را صدا بزنم و یک بهانه‌ی تُرد سفارش بدهم برای داشتن دوباره‌ی روزهای نارنجی‌ام. برای این‌که دوباره نخودی بخندیم با هم و هسته‌های آلوچه را انبار کنیم توی جامیزی...

این روزها حسابی احمق شده‌ام. تو این را بهتر از خودم می‌دانی دیگر و قانون‌های «دوست داشتن» خودم را فراموش کرده‌‌ام. این روزها که می‌گذرد بیش‌تر از هر چیز دلم آشتی می‌خواهد و در آغوش گرفتنت را، و بعد تو دوباره یک موضوع ساده را بهانه کنی و دوباره دعوا و دوباره آشتی و دوباره خنده و اخم و فریاد و...

کاش مختصات این اتفا‌ق‌های بد را می‌دانستم. می‌دانستم که کجای زمین ایستاده‌اند. می‌دانستم که در چند متری ما گودال حفر کرده‌اند، آن وقت شاید...

هیچی! بگذریم.

این روزها خوب نیستم انگار!

نگاهت نمی‌کنم که یادم نیاید هستی، که دوستت دارم و تو نمی‌دانی...

CAPTCHA Image