لطف دوست
محمود پوروهاب
گُل بدون رنگ و بو نمیشود
دل بدون آرزو نمیشود
کارها تازه و بزرگ، با
ادعا و هایوهو نمیشود
هرچه جای خود مهم و جالب است
غاز خانگی که قو نمیشود
صد بَدَل نمیرسد به پای اصل
هر کلاه گیس مو نمیشود
راهحل این دل گرفتهام
بینسیم گفتوگو نمیشود
اخم و چین پیرهن، رها و صاف
جز به بوسهی اتو نمیشود
هرچه گفتهام به لطف دوست
کار جز به لطف او نمیشود
نگاههای خیس
مریم هاشمپور
مدرسه چهقدر دلگرفته بود
غصه از نگاههای خیس میچکید
تا مدیر خواست صحبتی کند
گریه مهلتش نداد...
دلشکسته رفت و گوشهای نشست
در میان گریه گفت:
«بچّهها امام رفت...»
ناگهان
بغضها شکست!
یک پرنده روی تک درخت مدرسه
خیره شد به آسمان
آفتاب را نگاه کرد و خواند
بیگمان
آن پرنده شعر میسرود
از درخت سرو و آسمان و آفتاب
از غروب...
آن پرنده نیز مثل بچّهها
دلشکسته بود
میگردم امّا... میگردم امّا نیستی باید تو را پیدا کنم این بغض سخت و کهنه را در پیش رویت وا کنم * قهری؟ کجا رفتی؟ بگو دلخور شدی از دست من؟ تنهای تنها ماندهام کاری بکن، حرفی بزن * با مهربانی در دلم بذر محبت را بکار مثل گذشته بر سرم باران لطفت را ببار * من بد شدم، باشد قبول امّا تو بخشندهتری عشق و صفا و خنده هست امّا تو چیزی دیگری نوشین نوری
شعر تازه
من تو را همیشه دیدهام
پای چشمه در کنار رود
توی لانهی پرندهها
وقت جیک و جیک صبح زود
*
من تو را همیشه دیدهام
در شروع لحظههای سخت
وقت کوچ جوجهسارها
وقت میوه دادن درخت
*
من تو را نفس کشیدهام
در هوای خرم بهار
با تو راه رفتهام غروب
در مسیر سبز بیشهزار
*
در کنار موج و باد و آب
تو همیشه ایستادهای
تو به آسمان، نگین ماه
تو به شب، ستاره دادهای
*
از حضور تو لبالبم
بوی عطر تو چه آشناست
باید از تو شعر تازه گفت
خودنویس آبیام کجاست؟
مریم اسلامی
ارسال نظر در مورد این مقاله