با گذشتگان قدمی بزنیم


 

 


با گذشتگان قدمی بزنیم

سیدسعید هاشمی

هیچ

سوداگری، باری شیشه داشت. مأموری بر حسب عادت‌، چوبی در بار حواله نموده، پرسید: «در بارت چیست؟»

گفت: «اگر چوبی بر طرف دیگر زنی، هیچ!»

پریشان- قاآنی شیرازی

خوبی‌های پس گردنی

از فضایل پشت گردنی این که حُسن خُلق به بار می‌آورد، خُمار را از سر به در می‌کند، بد، رامان را رام می‌سازد و تُرُش‌رویان را منبسط می‌سازد و دیگران را می‌خنداند. خواب را از چشم می‌‌رباید و رگ‌های گردن را استوار می‌سازد!

عبید زاکانی

حقوق

پادشاهی از حاضران مجلس خود پرسید: «آن چیست که پار نرسید و امسال نمی‌رسد و سال آینده نیز نخواهد رسید؟»

یکی از سپاهیان گفت: «آن حقوق من است!»

لطایف الطوایف- فخرالدین علی صفی

بهترین نقطه

در مجلس امیر تیمور مذاکره‌ی قیامت بود. امیر آهی کشید و از ملا پرسید: «نمی‌دانم جای من در آخرت بهشت یا جهنم خواهد بود؟»

ملا جواب داد: «چرا فکر خود را به زحمت انداخته‌، خیالات موذی به خود راه می‌دهید. جای امرا معلوم است، نزدیک جایگاه فرعون، نمرود و شداد در بهترین نقطه‌ی جهنم.»

خنده‌سازان و خنده‌پردازان- عمران صلاحی

خنده

ای تو را صورتِ چین نقش جبین

خویِ ناخوب تو صورتگر چین

لَبَت از نکته‌ی شیرین خاموش

چهره‌ات از تُرُشی سرکه فروش

در دلت صدگره از نادانی‌ست

شاهدِ آن گره پیشانی‌ست

گر شود ساده دلی مهمانت

نخورَد جز تُرُشی از خوانت

از گره،‌ چهره پُر آژنگ مکن

کار، بر خسته دلان تنگ مکن

به که چون برق درخشان باشی

تا که باشی خوش و خندان باشی

باغ، خندان زگل خندان است

خنده آیین خردمندان است

سبحةالابرار- جامی

خارش

دو نفر سر بر یک بالش گذاشته،‌ خوابیده بودند. یکی از آن‌‌ها سرش خارش گرفت. شروع کرد به خارانیدن سرِ رفیق خود. رفیق به او گفت: «چرا سرِ مرا می‌خارانی و مرا بیدار کردی؟»

گفت: «من پنداشتم سرِ خود را می‌خارانم. بگو که هر چه من می‌خارانم خوشم نمی‌آید!»

ریاض الحکایات- حبیب‌الله‌ کاشانی

حکیم

شاهنامه در خلال داستان‌های دل انگیز خود، مبشر پیامی است چنین پُر مغز و عمیق. گویی حاملِ همه‌ی تجربه‌ها و تفکّراتِ میلیون‌ها نفوس، در فراز و نشیبِ حیات از پس دیوار قرون به گوش ما می‌رسد که آنچه را بر عنوان ثمره‌ی حیات دریافته و آزموده‌اند، صمیمانه با ما در میان می‌نهند و همگان را به نیک اندیشی، آزاد مردی، داد پیشگی و دانایی رهنمون می‌شوند. آن‌جا نیز که اندیشه‌ی عُمر زودگذر، دل‌ها را می‌لرزاند، فکر انتقام فرصت به ما امید و دلگرمی می‌‌بخشد که:

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همان نیک و بد پایدار

همان به که نیکی بود یادگار

بی‌سبب نیست که آفریننده‌ی شاهنامه را حکیم خوانده‌اند. مگر وی چنین اندیشه‌های حکیمانه را به زیباترین صورت بر پرده‌ی شعر، تصویر نکرده است؟

برگ‌هایی در آغوش باد- دکتر غلامحسین یوسفی

مراد

شیخ ما گفت که زنبوری به موری رسید. او را دید که دانه‌ای گندم می‌برد به خانه. آن زنبور، مور را گفت: «این چه سختی و مشقت است که تو برای دانه‌ای بر خویشتن نهاده‌ای؟ بیا تا ببینی که من چگونه آسان می‌خورم.»

مور را با خویشتن به دکان قصابی برد. جایی که گوشت فربه و نیکو آویخته بود. آن زنبور در آمد از هوا و بر پاره‌ای گوشت نشست و از جایی که نازک‌تر بود سیر بخورد و پاره‌ای فراهم آورد تا ببرد. قصاب، فراز(1) آمد وکاردی بر وی زد و آن زنبور را به دو نیمه کرد و بینداخت. آن زنبور بر زمین افتاد. آن مور فراز آمد و پایش بگرفت و می‌کشید و می‌گفت: «هر که آن‌جا نشیند که خواهد و مرادش بود، چنانش کشند که نخواهد و مرادش نَبُوَد.»

اسرار التوحید- محمدبن منور

 

1) فراز: نزدیک.

CAPTCHA Image