نویسنده
سنگر به سنگر
اکرم باریکلو
عاشق تو
سپاس خدایی را که بر من قدرت تشخیص صراط مستقیم را از راه ضلالت و گمراهی عطا فرمود و به من فهماند که در این راه جز سعادت و رسیدن به قرب تو چیز دیگری نیست و این بالاترین افتخار و سربلندی است که شامل حال من شده است. ای خدای کریم! همینقدر میدانم که هر کس تو را شناخت، عاشق تو شد، و هر کس عاشق تو گشت، دست از همه چیز شسته و به سوی تو شتافت، و من این را به خوبی در خود احساس کرده و میکنم.
(شهید ابوالفضل مرادی، اصفهان)
تابلو نوشته
راه قدس از کربلا میگذرد.
رزمندگان جسور، خسته نباشید.
رفیقان میروند نوبت به نوبت/ خوش آن روزی که نوبت بر من آید.
روحتان را حسینی کنید.
رمضان دعوت است تو میهمان.
رهسپاریم با خمینی تا شهادت.
ریشهی پر دلی و شجاعت، توکل بر خداست.
ره دشت و ره صحرا بگیریم/ تقاص سیلی زهرا بگیریم.
سفارش
اولین وصیت من این است که به وصیت شهدا عمل کنید. چیزهایی که شهدا میخواستند بر دیوارها، در کتابها و نوارها موجود است. از آنها نگذرید. امام عزیزمان دربارهی وصیتنامهها میگویند: «شما پنجاه سال عبادت کردید، انشاء ا... خدا قبول کند؛ اما سری هم به وصیت بچههای ده- پانزده ساله بزنید.»
(علیاکبر نظری ثابت)
از دفترچهی خاطرات
ساعت حدود 20 دقیقه مانده به دو بعد از ظهر روز دوازده آبان 62 است. اکنون در بالای ارتفاعات هستیم. ارتفاعات نسبتاً بلندی است که مشرف بر چند روستای کوچک و بزرگ عراق است. شهیدی نزدیک من کنار درختی افتاده است. صدای غرش توپ و تانک یک لحظه قطع نمیشود، و هرچند صد متر توپ یا خمپارهای به زمین میخورد و قارچی از آتش و دود درست میکند. تعداد مجروحان زیاد است. هرکسی مشغول کاری است. یکی مشغول بزرگ کردن سنگر، دیگری در حال تفکر و...
اینجا که اکنون ما هستیم، شب گذشته از سوی لشکر نجف اشرف آزاد شده است. مجروحان با پیکرهای خونین بعضی در گوشهی سنگر و بعضی روی برانکارد هستند. عجیب است! چنین صحنهای و چنین آرامشی که در برادران دیده میشود. اصلاً حس نمیکنند که جنگ است. برادری را میبینم که سر و صورتش کاملاً خونی است. خون، خون...
(حمیدرضا تعلیمی)
فرصت گفتن
به لب غنچه چو فرمان شکفتن دادند
به منِ لالترین فرصت گفتن دادند
از بهشت شهدا بوی گلاب آمده بود
یک نفر با قدحی از می ناب آمده بود
گفتمش: ای تب آشفته که در پیرهنی
لب نرقصان و بگو با سکنانت سخنی
خندهای کرد و گل از غنچهی شعرم وا شد
سیب در حادثهی سرخ شدن زیبا شد
خواب دیدم که خداگونه کسی میآید
«زدهام فالی و فریادرسی میآید»
زدهام فال به دیوان شهیدان امشب
سیدی آمد از این کوچه غزلخوان امشب
«نرگسش عربده جوی و لبش افسوسکنان»
گفت: ای شاعر شوریده بیا شعر بخوان
گفتمش: شعر من از مرتبهات میکاهد
گفت: شاعر که شدی شعر خودش میآید
ناگهان شعر ز حلقوم شهیدان گل کرد
سیدی در شب تنهایی بستان گل کرد...
(دکتر هادی منوری)
تا آزادی
«قرمز» رمزی بود بین ما. با این کلمه به هم میفهماندیم که نگهبان عراقی در حال نزدیک شدن به آسایشگاه است. نامهها را منافقین سانسور میکردند. آنها گاهی نامههایی از طرف خود و به نام ما برای خانوادههایمان مینوشتند. این را وقتی فهمیدم که یک روز یکی از برادران آمد و گفت: «همسرم برایم نوشته، چرا میخواهی طلاقم بدهی؟ در حالی که اصلاً نه من چنین قصدی دارم و نه برایش چنین مطلبی را نوشته بودم.»
در هر اردوگاهی، اسرا را از آغاز وارد شدن تا هشت ماه در سختترین شرایط نگه میداشتند. آنها به این مدت «دوره» میگفتند.
نظافت در قاموس وجودی آنها نه جایی داشت و نه اعتباری. اتاقهای کثیف، بد بو، پر بودن چاههای توالت در بیشتر روزها و... دلیل این ادعاست.
(حسین همت)
ای نامه که میروی به سویش
اول اینکه تا کنون نه تنها نامهای ننوشتهای، بلکه ظاهراً جوابی هم برای نامهای که برایت نوشته بودم به دستم نرسیده است. البته عیبی ندارد؛ چون به دست مصطفی از جریانات آگاه میشوم و خودم هم سعی میکنم برایت نامه بنویسم. ولی به قول خودت خیلی بیچیزی. خدا خیرت دهد، البته به قول خودت. به من خبر رسیده که ظاهراً افطاری دادهای. بیخاصیت، تا وقتی ما تهران بودیم ندادی، گذاشتی ما از تهران بریم، آن وقت افطاری بدهی!... یک شعر هم به دستم رسید که عقابی در رثای سعید مقدم سروده بود و قشنگ بود که ان شاء ا... بعداً برایت پست خواهم کرد؛ چون اگر این نامه سنگینتر از این نشود شاید بهتر باشد. بقیهی حرفها باشد برای بعداً. کاغذ برای نوشتن زیاد است و وقت هم دارم که بنویسم. فقط به عنوان آخرین مطلب اینکه: «ما یکی را مخصوص دعا کن. مخصوصاً اون موقع که حال داری بعد از نمازهای صبح و هنگام غروب...»
فرستنده: حمیدرضا زرین، دوکوهه
گیرنده: امیر انوری، تهران
25/2/67
ارسال نظر در مورد این مقاله