پنجره‌ی آشپزخانه

نویسنده


 

 


پنجره‌ی آشپزخانه

محدثه رضایی

آشپزخانه یک پنجره داشت به سمت شهربازی. همان شهربازی که پینوکیو توی آن خر شد. بوی پیازداغ و نعناداغ از پنجره سر می‌خورد و می‌رفت بالای سر آن همه وسیله‌ی بازی. او هم با پیشبند آشپزی و قاشقی در دست می‌ایستاد به تماشای بچّه‌ها؛ بچّه‌هایی که سوار تاب‌هایی که می‌چرخید می‌شدند و با سرعت از جلو پنجره‌ی آشپزخانه می‌گذشتند. تاب آن پایین بود زیر پنجره.

روی میز ناهارخوری یک دفتر بزرگ بود: دفتر پیشنهادها و انتقادها. همه‌ی اعضای خانه بعد از خوردن صبحانه، ناهار و شام، نظرشان را توی آن می‌نوشتند:

لوبیاهای قورمه‌سبزی درشت‌تر باشد بهتر است...

چه‌قدر بدمزه بود!

دستت درد نکنه. عالی بود!

نمکش زیادتر، لطفاً خانمی!

دفتر بوی غذا می‌داد. غذاهای هفت روز هفته. طرف چپ دفتر مال او بود. بعد از آن که اعضای خانواده غذای‌شان را می‌خوردند، او ظرف‌ها را می‌شست، می‌نشست پشت میز و دفتر را باز می‌کرد. صدای مادر از توی هال می‌آمد: «خودت هم یک چیزی بخور!»

امّا او رژیم داشت و زیاد غذا نمی‌خورد. می‌نشست و می‌نوشت، با صدای آهنگ وسایل بازی که با هم قاطی شده بود. هر بار هم از جلو چشمش یک تاب می‌گذشت با قیافه‌ای بچّه‌گانه که برای او دست تکان می‌داد. یک بار که کلوچه پخته بود، یک دختر مو فرفری هوس کرده بود و او با یک کلوچه جلو پنجره ایستاده بود و سعی می‌کرد هر بار که تاب او به جلو پنجره می‌رسد کلوچه را به دست او برساند و آخرش هم انداخته بود روی دامن او و همه از خوش‌حالی جیغ زده بودند. چه آن‌هایی که روی تاب بودند، چه آن‌هایی که پایین تاب‌ها منتظر بودند تا نوبت‌شان برسد.

صدای مادر باز هم از توی هال آمد: «شب ماهی درست کن! توی شکمش هم پیازداغ بریز. زیاد ادویه نزن حساسیت دارم!»

و او تندی ماهی‌های یخ‌زده را از فریز درآورد و گذاشت روی میز تا یخ‌های‌شان وا شود. بوی ماهی اذیتش می‌کرد. بینی‌اش را گرفت و زل زد به دستگاه بستنی که کنار ایستگاه قطار شهربازی تند و تند بستنی از دهانش بیرون می‌ریخت. یک بار یکی از بچّه‌هایی که سوار تاب شده بود بستنی‌اش را به سمت او دراز کرد تا یک لیس به بستنی‌اش بزند.

ماهی‌ها با چشم‌های ورقلمبیده و لب‌های کبودشان او را نگاه می‌کردند. سر و صدای خواهر- برادرهایش از هال می‌آمد. در یکی از کابینت‌ها را باز کرد و به کتاب‌هایش نگاه کرد. هنوز سر جای‌شان بودند کنار بشقاب‌ها. می‌ترسید یک روز مامان همه‌ی آن‌ها را از آشپزخانه بیرون بریزد. در کابینت را بست. کاسه بشقاب‌ها لرزیدند.

یکی از خواهرهایش به آشپزخانه آمد. در یخچال را باز کرد. یک تکه کیک برداشت و رفت. یک ذره از کیک افتاد پای یخچال. باید یادش می‌ماند و آن را برمی‌داشت؛ امّا حالا حوصله‌اش را نداشت. یخ تن ماهی‌ها هر لحظه آب می‌شد و او گمان می‌کرد که حالاست که ماهی‌ها باله‌های‌شان را بجنبانند و در آن آب کم شنا کنند.

- ورود شما میهمانان عزیز و کودکان با نشاط‌تان را به پارک بازی خوش‌آمد می‌گویم!

با انگشت روی میز ناهارخوری چند تا خط کج و کوله کشید و این بار چشم دوخت به قوهای شناور توی دریاچه‌ی مصنوعی پارک. دستانش دفتر روی میز را ورق می‌زد، بی‌آن که بخواند. چند لحظه بعد خواند:

- خواهرجان! آبگوشت طعم کتاب «هری‌پاتر» می‌داد...

- خوب بود، فقط بپا خودکارت را توی خورشت جا نگذاری...

- نان‌ها کمی بیات بود...

صدای مادر آمد: «از الآن ماهی‌ها را بگذار بیرون.»

دفتر را ورق زد: «گذاشتم مامان!»

صدای خنده‌ی خواهرهایش اتاق را پر کرده بود. بلندگوی شهربازی آهنگ شادی‌ پخش می‌کرد. گوشه‌ی دفتر چندتا فلش به سمت بالا کشید و چند تا گل. جوهر خودکار کم‌رنگ شده بود. داشت تمام می‌شد. با نخ بسته بودندش به یکی از پایه‌های میز. چرخ و فلک تند و تند می‌چرخید. آدم‌های توی آن پیدا نبودند.

ماهی‌ها هر لحظه بوی‌شان زیادتر می‌شد. بلند شد، ذره‌ی کیک را از پای یخچال برداشت و پایش را روی پدال سطل آشغال فشار داد. خراب شده بود. خم شد و با دست در سطل آشغال را باز کرد. بوی تند آشغال پیچید توی سرش. ذره‌ی کیک که دوتا مورچه به آن چسبیده بود افتاد توی سطل آشغال. ماهی‌ها با چشم‌های ورقلمبیده و لب‌های کبودشان به او می‌خندیدند. رفت روی ترازو. عقربک‌ها چرخیدند و وزنش را نشان دادند. یک کیلو کم کرده بود. تا شب صد کالری دیگر می‌توانست بخورد. کتاب کالری‌ها را از کنار جانانی برداشت و ورق زد. چه قدر هوس کیک خوردن کرده بود.

ماهی‌ها توی آب، باله‌های‌شان را تکان دادند. ذرات کیک توی آب را خوردند و چندتا حباب به آب دادند. قوها خیلی موقر و آرام روی آب حرکت می‌کردند. پیازداغ‌ها توی ماهی‌تابه، جلز و ولز می‌کرد. صدای مادر که داشت با تلفن حرف می‌زد از هال می‌آمد. دریاچه‌ی مصنوعی پر از پیازداغ شده بود. ماهی‌ها چند حباب دیگر از دهان‌شان بیرون دادند.

چندتا قایق از اسلکه به طرف قوها راه افتادند.

دفتر روی میز باز هم ورق خورد.

- دیگر حق نداری بادمجان بپزی!...

- این‌قدر زعفران نزن به غذا! هنر خودت را نشان بده!

به چوب هم زعفران بزنی خوش‌مزه می‌شود!...

تاب‌ها از جلو پنجره می‌گذشتند. روی هر کدام یکی از ماهی‌ها نشسته بودند و با باله‌های‌شان زنجیرهای تاب را گرفته بودند. چشم‌های ورقلمبیده و لب‌های کبود لحظه به لحظه در قاب پنجره ظاهر می‌شدند. قوها پایین تاب‌ها منتظر بودند تا نوبت‌شان بشود. پینوکیو بلیط آن‌ها را یکی‌یکی از لای نوک‌های‌شان برمی‌داشت. در یخچال را باز کرد و یک تکه کیک برای پینوکیو پایین انداخت. تکه کیک بوی پیازداغ می‌داد. کتاب کالری را ورق زد: یک تکه نان 60 کالری...

نان‌ها را ریزریز کرد و ریخت توی دریاچه. ماهی‌ها همه دورش جمع شدند. در یخچال را باز کرد. آب لیمو نداشتند. یکی از خواهر و برادرهایش صدای تلویزیون را بلندتر کرد:

... صندلی پرنده! زیباترین و تازه‌ترین وسیله‌ی پارک ما.

حباب‌هایی که از دهان ماهی‌ها بیرون آمده بود در روغن جلز و ولز می‌سوخت. موجی آمد و یکی از پیازداغ‌ها را انداخت بیرون ماهی‌تابه روی اجاق گاز. یکی از قوها گردنش را فرو برد توی روغن داغ. پینوکیو از پدر ژپتو بلیط نگرفت. چندتا ماهی دیگر سوار تاب‌ها شدند. فرشته‌ی مهربان در دریاچه سوار قایق بود. یکی از قوها یک پیازداغ به نوکش گرفت. صدای یکی از برادرها بلند شد: «بزن هواکشو، از بوی گند مردم!»

سرش را گذاشت روی دفتر و پاها را دید که از تاب‌ها آویزان است. صدای موتور یخچال در گوشش پیچید. یکی از ماهی‌های روی تاب بستنی قیفی‌اش را گرفت طرف او.

... سس فرانسوی بزن!

... نوشابه سفید فقط! زرد هم بد نیست!

یکی از قوها خودکار را با نوکش گرفته بود و می‌کشید. میز ناهارخوری شروع کرد به حرکت کردن.

با ناخن،‌ ماست خشک شده روی پیش‌بند را خراشید.

هوا کم‌کم تاریک می‌شد. چراغ‌های رنگی روی آب دریاچه روشن شدند و چراغ‌های تاب‌ها،‌ چرخ‌فلک و...

شعله‌ی اجاق را کم‌تر کرد. صدای هوهوی هواکش سرش را پر کرده بود. با لبه‌ی پیش‌بند، عرق پیشانی‌اش را گرفت. دست‌ها یکی‌یکی از پنجره برای او تکان می‌خوردند. نسیم خنک شب از پنجره به سوی او می‌آمد. از جا بلند شد به طرف اجاق رفت. ماهی‌ها در روغن، طلایی شده بودند. بلند گفت: «شام حاضر است!»

در آشپزخانه باز شد و آشپزخانه پر از هیاهو. کنار پنجره ایستاد. یکی از تاب‌ها خالی بود. یک انتظار کوتاه تا آن تاب به جلو پنجره برسد و بعد زنجیر آن را گرفت و سوار شد. از بالای تمام درخت‌ها رد شد. از روی دریاچه، از روی قوها و دستگاه بستنی، از روی چراغ‌های رنگی...

CAPTCHA Image