نویسنده
چشمه چشمه نور
قسمت یکصد و پنجاه و سه
محمدحسین فکور
آفریدهی تازهی خدای بزرگ(1)
آنگاه که خدای بزرگ، زمین و آسمانها را آفرید، ماه و خورشید و ستارگان را در جای خودشان قرار داد. تمام هستی با دقت برقرار شد و همه چیز سر جای خودش قرار گرفت. خداوند بزرگ بر عرش بزرگ خود تکیه زد. آنروز، آفتاب مهربانانه بر زمین تابید. بهشت،جهنم، فرشتگان و همهی موجودات به تسبیح خدای بزرگ مشغول شدند؛ اما در آن جهان پهناور فقط جای یک موجود دیگر خالی بود. آنروز خدای بزرگ و مهربان دست قدرتش را روی زمین دراز کرد و از خاک شور، خاک شیرین، خاک نرم و خاک ناهموار و سخت کفی برداشت. از آب مهربانی خویش روی آن ریخت. خاکها گِل شدند و گِلها چسبناک گشتند.(1)
گِلها روزها و هفتهها روی هم ماندند تا تبدیل به لجن شدند. کمکم لجنها داشتند خشک میشدند که دوباره خدای بزرگ دست قدرت خود را دراز کرد و از آن گِلها یک «انسان» خلق کرد. انسان همانطور افتاده بود؛ اما خدا میخواست که او زنده باشد، راه برود و زندگی کند. اینبار خدای بزرگ از روح خودش در پیکر بیجان او دمید. پیکر بیجان او جان گرفت. زنده شد و از جای برخاست، نشست و اول از همه به خودش نگاه کرد. نمیفهمید که کیست! با خودش گفت: «من کیستم؟» سپس سرش را بالا آورد و به عرشِ بالا بلند خدا نگاه کرد. پنج نور درخشان در آنجا تابیده بود و صف بسیار بزرگی از فرشتگان نیز ایستاده بودند و او را مینگریستند. او گفت: «من کیستم؟»
فرشتگان صدای درون او را شنیدند و به او گفتند: «تو آفریدهی تازهی خدای بزرگ هستی. آدم...! نام تو آدم است.»
آدم با خودش گفت: «آدم...م...!» و دوباره به عرش نگاه کرد. خدای بزرگ دوباره با مهربانی او را نگاه کرد و پرتوی از نور و دانش به قلب او سرازیر کرد. آدم غرق نور و دانش شد و فهمید که همه چیز را میداند. دانش او بیکرانه شده بود. خداوند به فرشتگان گفت: «اگر راست میگویید نام و رازهای همهی آفریدههای مرا بگویید؟»(2)
فرشتگان حیرتزده به خودشان نگریستند، اما چیزی بَلَد نبودند. آنها در جواب خدای بزرگ گفتند: «تو پاک و مُنَزَّهی! ما جز آنچه خودت به ما یاد دادهای چیزی نمیدانیم. تویی دانا و حکیم.»(3)
خدای بزرگ به آدم گفت: «تو نامها و رازها را بگو!»
آدم که روح بزرگ خدا در پیکر او دمیده شده بود همه چیز را میدانست و در برابر فرشتگان به سؤال خدای بزرگ پاسخ داد. فرشتگان فهمیدند که او از آنها برتر و بالاتر است. خداوند بزرگ به فرشتگان گفت: «به او سجده کنید.» فرشتهها در برابر آدم به سجده افتادند. آدم به اطرافش نگاه کرد. همه جا پر از فرشته بود که داشتند به او سجده میکردند. احساس خوبی به او دست داده بود. درونش پر از زیبایی و طراوت و خوشبختی شدهبود. همهچیز دوست داشتنی و خوب بود. هیچ چیز زشت نبود و در هیچ جا زشتی و پلیدی وجود نداشت. از رنج و بدبختی خبری نبود. زندگی زیبا بود. همه چیز سر جای خودش بود؛ اما تنها یک احساس گنگ و مبهم در درون آدم میجوشید. یک چیزی کم بود. آدم نمیدانست آن چیز، چیست و چگونه است؛ ولی میفهمید که باید باشد. خدای بزرگ از خواستهی درون او آگاه بود؛ پس خدا «حَوّا» را آفرید. ناگهان به فرمان خدا زنی زیبا مانند غنچهای تازه شکفته در کنار آدم رویید. آدم او را در میان سبزهها و گلهای بهشتی دید. با شگفتی نگاهش کرد و خندید. دیگر با وجود او، آدم آرام شدهبود. با خود گفت: «این همان است که در دل از خدا میخواستم. دیگر چیزی کم ندارم.» آدم بی اختیار به سوی حوّا کشیده شد. دستان او را در دست گرفت و وجودش از گرمای دلپذیری پر شد.
خدا به آدم گفت: «حالا در بهشت من ساکن شوید. هر جای آنکه میخواهید بروید. از همهی میوهها و نعمتهایی که در اینجا آفریدهام بخورید؛ اما مبادا که به آن درخت نزدیک شوید که از ستمگران خواهید شد. ای آدم، مواظب باش! شیطان در کمین تو و همسرت «حوّا» است. مبادا فریب او را بخورید. ای آدم! من شیطان را بهخاطر وجود تو و نوری که در وجود تو است از رحمت خودم دور ساختم. او را بهخاطر سرپیچی از فرمان من برای سجده به تو لعنت کردم. او دشمن آشکاری برای شماست. اکنون اگر از من پیروی کنید، به شما پاداش نیکو میدهم و تا ابد شما را در بهشت نگاه میدارم؛ و اگر با فریب شیطان مرا نافرمانی کنید شما را از بهشت بیرون میکنم و با آتش خویش شما را عذاب میکنم.»
از آن پس آدم دست حوّا را گرفت و در بهشت بزرگ خدا گردش کرد. به هر درختی که میرسید میوهای میچید و آن را با حوّا قسمت میکرد. وقتی از خوردنیها سیر میشدند از آب گوارای چشمههای زیبای بهشت مینوشیدند. در سایهی دلپذیر درختان میخوابیدند. وقتی که از خواب ناز و شیرین بیدار میشدند به بزرگی و مهربانی و نعمتهای بیشمار آفرینندهی خودشان فکر میکردند. در برابر او فروتنی میکردند و سپاس و شکر او را بهجای میآوردند. سپس از جای برمیخاستند. در میان گلها و درختها گردش میکردند. به صدای پرندگان زیبا و خوشخوان گوش میدادند. به بال لرزان پروانهها نگاه میکردند و به دنبال آنها میدویدند. آن بهشت بزرگ پر از خوشبختی بود. آنها نه رنجی داشتند و نه حادثهی تلخی، رنگ اندوه به چهرهیشان میزد. همه چیز بوی راستی و درستی میداد، و عطر دوستی و محبت را در فضای بیکرانهی بهشت خدا پراکنده میکرد. فرشتگان به آن همه زیبایی، راستی، سپاس و فروتنی آدم که نگاه میکردند از گفتهی خود به خدای بزرگ پشیمان میشدند.
- پروردگارا! آیا میخواهی کسی را خلق کنی که فساد به راه اندازد و روی زمین خونریزی کند؟ این ما هستیم که سپاس و تسبیح تو را میگوییم!
خدای بزرگ به آنها گفته بود: «من چیزهایی را میدانم که شما نمیدانید.»(4)
اما اکنون آن موجود یگانه با دانشی بیکران، عشق، محبت، کمال و معرفت بیپایان در برابرشان بود و فرشتگان میفهمیدند که در داوری خود عجله کردهاند و بیجهت به خدای بزرگ اعتراض کردهاند. پس زبان به تسبیح خدا گشوده بودند و با فروتنی و خجالت میگفتند: «ای خدای بزرگ، تو منزّه و پاکی. ما چیزی جز آنچه تو به ما یاد دادهای نمیدانیم...»(5)
اما این عشق، محبت، صداقت و راستی باید رنگی دیگر نیز پیدا میکرد. زندگی آدم باید با رنج و اندوه نیز آمیخته میشد. باید لحظهای غفلت هم پدید میآمد تا گوهر واقعی این مخلوق حیرت انگیز خدا بهتر به نمایش در میآمد.
ادامه دارد.
1) نهج البلاغهی دکتر شهیدی، خطبهی 1.
2) سورهی بقره، آیهی 31.
3) سورهی بقره، آیهی 32.
4) سورهی بقره، آیهی 30.
5) سورهی بقره، آیهی 32.
ارسال نظر در مورد این مقاله