خدایا تشکر می‌کنم؛ چون...

فریبا دیندار

خدایا! از این‌که پدر و مادری برایم آفریدی تا برایم سایه بانی باشند و با بودن آن‌ها بتوانم طعم عشق و دوستی را بچشم، سپاسگزارم؛ چون خیلی‌ها هیچ‌گاه معنای حقیقی عشق را درک نکرده‌اند.

خدایا! از این‌که امروز هم این فرصت را به من دادی تا نظاره‌گر طلوعی زیبا و غروبی دل‌نشین باشم سپاسگزارم؛ چون خیلی‌ها تماشای زیبایی‌های امروز را از دست داده‌اند.

خدایا! سپاسگزارم که برخی خواسته‌هایم را برآورده نکردی؛ چون در عوض، از نداشته‌های خود درس‌های بزرگی آموختم.

خدایا! از این‌که به من قدرت فراموشی دادی سپاسگزارم؛ زیرا می‌توانم بسیاری از خاطره‌های بد را به دست فراموشی بسپارم.

خدایا! سپاسگزارم که به من توانایی خندیدن و گریه کردن دادی. سپاسگزارم که می‌توانم به روی زیبایی‌‌ها لبخند بزنم و وقتی دلم گرفت، گریه کنم و آرام شوم.

خدایا! از این‌که تو خدای من هستی سپاسگزارم؛ چون با داشتن تو، هیچ‌گاه احساس تنهایی نخواهم کرد.

 

 


حالا مثل توام

فریبا دیندار

بزرگ هستی؛ آن‌قدر بزرگ که عروسک مو هویجی‌ام را از دستان آلوچه‌ام می‌دزدی و شیطنت‌هایم را با اخم‌هایم بقچه می‌کنی و جایی لابه‌لای لباس‌های زمستانی پنهان‌شان. باشد، قبول. من چیزی نمی‌گویم. نمی‌گویم که دلم می‌خواهد وقتی دلم گرفت خودم را لوس کنم برایت و بشینم و با صدای بلند گریه کنم. نمی‌گویم که دلم برای گریه کردن با صدای بلند تنگ شده است.

بزرگ هستی؛ آن‌قدر بزرگ که نگران کلسیم بدنم می‌شود و بیش‌تر از آن‌که بفهمی عروسک‌هایم از تاریکی انبار می‌ترسند، برای سلامتی پوست و دندان‌هایم سیب قرمز می‌خری. باشد، قبول. من چیزی نمی‌گویم. نمی‌گویم که چه‌قدر دلم برای عروسک‌هایم تنگ می‌شود و از کتاب‌های ریاضی و هندسه توی کتاب‌خانه متنفرم. من تندتند درس می‌خوانم و تندتند نمره‌های خوب می‌گیرم. به حرف معلم‌هایم گوش می‌دهم. شاگرد اول می‌شوم و به روی خودم نمی‌آورم که دلم نقاشی کشیدن می‌خواهد و شعر خواندن و بدمینتون بازی کردن...

بزرگ هستی؛ آن‌قدر بزرگ که فرصتی برای فرار به اشک‌هایم نمی‌دهی. تنهایی‌ام را با جعبه‌ای از مجازی‌ها پر می‌کنی و قد کشیدن لحظه‌هایم را هرگز نمی‌بینی. باشد، قبول. من چیزی نمی‌گویم. نمی‌گویم که بلدم خودم تنهایی غذایم را گرم کنم و دیگر از تنهایی نمی‌ترسم. نمی‌گویم که تا آمدنت صبر می‌کنم و همه‌ی کارهایم را خودم به موقع انجام می‌دهم. نمی‌گویم که آن‌قدربزرگ شده‌ام که می‌توانم حقم را از راننده‌ی تاکسی بگیرم که می‌خواست پول کرایه‌ی ماشین من را گران‌تر حساب کند...

بزرگ هستی؛ آن‌قدر بزرگ که در برگه‌های اداری، پاکت‌های سیب، شیر پاستوریزه، بوق و ترافیک گم می‌شوی و پیش از این‌که تنهایی‌ام را پیدا کنی، فراموش می‌کنی که زودتر از زود بزرگ شدم. باشد، قبول. من چیزی نمی‌گویم؛ امّا ببین بزرگ شده‌ام، بزرگ، درست مثل تو!


CAPTCHA Image