به سوی ساحل
آفتاب گرم روزهای میانی مهر از پنجرهی اتوبوس، موهایم را گرم کرده. بدنم داغ شده. پا میشوم و جایم را عوض کنم تا از این گرما خلاص شوم. پیرمردی از اتوبوس، که حالا ایستاده بود، بالا میآید و در کنارم مینشیند. بیخیال میشوم و با خودم میگویم: «این پنج دقیقه را هم تحمل کن.» در همان حال دانشآموزان هم سوار اتوبوس میشوند و سر و صدا میکنند؛ به خصوص دخترها. گرمی آفتاب به پیراهنم میخورد و گرمش میکند. به پیرمرد نگاه میکنم. عصایش را با دستانش صاف نگه داشته و چانهاش را روی دستهی عصا گذاشته و به جلو خیره شده است. در آن هرج و مرج و صداها، با هر زحمتی به رادیوی اتوبوس گوش میدهم. جایی از بحث، کارشناس میگوید: «در عروسی که رفته بودم، دختری را دیدم که موهای در هم ریخته و لباس کاملاً زشت و عجیب پوشیده بود. من به فکر رفتم و تأملی نمودم. بعد با خودم گفتم این الآن شبیه به کند ذهنها و عقب ماندهها شده. چرا باید این مد را داشته باشد که نه زیبایی دارد و نه اینکه او را به انسان بودن نمیشناسند؟» همین جملهها من را به فکر برد. یاد پیرها افتادم؛ آنهایی که برای زمان انقلاب و قبل از آن بودند، از مرد تا زن. آنها چه خوب مدی داشتن و بیشترشان چه خوب رعایت میکردند؛ ولی الآن بعضی دختران ما در گردآب بیتوجهی و جهل گرفتار شدهاند و فریب دشمنان را میخورند. به پیرمرد کناریام نگاه میکنم. همچنان به جلو خیره شده. نمیدانم به چه فکر میکند. شاید رفته به گذشتههایش؛ همان موقع که امام آمد یا آن موقعی که رفته بود جبهه، یا شاید هم روزی که فریب رفتن به کاباره را خورده بود یا اصلا فکر نمیکرد و... در همین فکرها پیرمرد پیاده شد. کنار دستم خالی بود. غصهای بر دلم نشست. من هم باید پیاده میشدم. در این چند دقیقه بر من چه سؤالهایی مطرح شده بود؟ از اتوبوس پیاده میشوم و راه ساحل را میگیرم و به سمت خانه میآیم.
وحید بلندی روشن- 18 ساله- تبریز
جوانی کجایی ...؟
امروز به سفارش پدرم به دیدن یک همسایهی قدیمی توی محلهی قبلیمان رفتم. گفته بود این پیرزن توی تنهاییهای ما خیلی به دادمان رسیده. حال نوبت ماست که از تنهایی درش بیاوریم. صدای ضبط ماشین همهی محلهای را که بدون زلزله میلرزید، لرزانده بود. تا اینکه به خانهاش رسیدم، پیاده شدم و زنگ در را زدم. به خودم گفتم: «این جعبهی شیرینی و دسته گل را میگذارم و زود جیم میشوم. اصلاًحوصلهی لاکپشتها را ندارم.» بعد از مدتی انتظار، بالأخره در باز شد و بدن نحیف و خمیدهی پیرزنی که قدش نصف قد من بود جلو در ظاهر شد. با لبهای چروکیدهاش لبخندی تحویلم داد و بدون هیچ حرفی در را باز گذاشت و خودش به طرف خانه رفت. من که کاملاً گیج شده بودم بلند داد زدم: «مادرجان! من دانشگاه دارم. باید زود بروم.» - ولی با...بام می...گه بیایید تو. دسته گل را جلو صورتم گرفتم تا خندهام معلوم نشود. آخر مورچه چی بود که فشار خونش چی باشد! به حیاط آمدم و در را پشت سرم بستم. آخرش یک استکان چایی بود دیگر. سایهی درخت نارنج کهنسالی روی اتاق افتاده بود. کفشهایم را درآوردم و وارد اتاق شدم. به جز من و پیرزن و کتری آب جوش، موجود زندهی دیگری در خانه نبود. با سه استکان چای وارد اتاق شد. توی آن سکوت، لرزش استکانها زجرآور بود. کمی آن طرفتر نشست و گفت: «بابام دلش میخواست با خانواده بیاید؛ ولی به قول خودش در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. مهم اینه که با هم تفاهم داریم.» نمیدانستم باید بخندم یا بترسم که پیرزن باز هم ادامه داد: «کار و بارتون خوبه که ان شاء الله ظرف یک سال خونه هم جور میشه.» نگاهم به دستان لرزان پیرزن افتاد. آب دهنم را قورت دادم. باید فکری میکردم. - بفرمایید چاییتون رو بخورید یخ کرد. - چشم! فقط میتونم یه تلفن بزنم؟ - بله، تو اون اتاقه. با ذوق خودم را به اتاق بغلی رساندم. تلفن را برداشتم. انگشتانم توی سوراخهای تلفن میرقصیدند. این صدای بوق چهقدر زیباست. - الو! سلام بابا... بله... الآن همونجام... نه، من گیر افتادم. اینجا یه اتفاقهایی داره میافته. انگار پدر همه چیز را میدانست. به من گفت: «نگران نباش، چیزی نیست فقط تنهایی است. حتماً بازهم قرصهایش را فراموش کرده. یک نصفه قرص توی استکانش بینداز و بیا.»
مبارکه پیروی- 18 ساله
در دهان هیولا
تصمیم گرفتیم که بریم اونجا. نمیدونستیم کارمون درسته یا نه! در حیاط باز بود. آروم هلش دادم. هر دو رفتیم داخل حیاطش. بزرگ و وحشتناک بود. یه درخت بزرگ داشت که برگهاش ریخته بود و کف حیاط پر از برگهای خشکیده شده بود. تمام گلها و گیاهها خشکیده بودند. شاخههای درختها و بوتهها به طرز ترسناکی پیچیده بود. هیچ کدوم از ما حرفی نمیزدیم و فقط به دور و برمون نگاه میکردیم. اون قدر محو حیاط شده بودیم که ساختمونِ روبهرویمون رو ندیدیم. ساختمون خیلی بزرگ بود. دیوارهای بیرونیاش تَرَک خورده بود. انگار کسی اون جا زندگی نمیکرد! زهرا گفت: «چه قدر اینجا ترسناکه، بیا بریم!» گفتم: «نه، تا اینجاش که اومدیم بذار بقیهاش روهم بریم. اصل داخل ساختمونه!» - اگه پیرزن ما رو ببینه، چی؟ - فکر نکنم خونه باشه. آخه، از دیروز تا حالا که ندیدمش. این بهترین فرصت برای ماست. دست زهرا رو کشیدم بردم به طرف ساختمون. از پلههاش رفتیم بالا. رسیدیم به در جلو ساختمون. اونقدر اون در بزرگ و قدیمی بود که احساس کردم داریم میریم داخل دهنِ یه هیولا! ترس تموم وجودمون رو گرفت. در ساختمون رو هُل دادم، هر دو لنگهی در با صدای گوش خراشی تا آخر باز شد! فضای داخل ساختمون تاریک بود؛ طوری که جایی دیده نمیشد. روی تاقچهی بیرونی ساختمون یه لامپا و کبریت بود. اونو روشن کردیم و رفتیم داخل! من و زهرا به هم چسبیده بودیم و میلرزیدیم. آروم آروم حرکت میکردیم و به داخل میرفتیم. فضای داخل ساختمون خیلی بزرگتر از اونی که فکر میکردم بود. پر از اسباب و اثاثیهی قدیمی و با ارزش. اگه کسی میدونست که اینجا چه وسایل با ارزشی هست و یه کم جرأت داشت، حتماً میاومد و این عتیقهها را میبرد. با اون که اون جا ترسناک بود، احساس میکردم جای قشنگیه! هر چند قدمی که میرفتیم یه نگاهی به پشت سرمون میانداختیم. اون جا کلّی اتاق داشت. در اتاقها برخلاف سالن خیلی کوچیک بودند. به طرف یکی از اون درها رفتیم. به نظر سالن پذیرایی بود. فقط صدای نفسهای ما بود که سکوت رو از بین میبرد. یِهو چشممون به یِه درِ داخل همون اتاق افتاد. من و زهرا به هم نگاهی کردیم و خود به خود به طرفش رفتیم. وقتی زهرا در را باز کرد، دیدیم یه پیرزن روی زمین افتاده. از ترس جیغی زدیم و پا به فرار گذاشتیم. وقتی به در حیاط رسیدیم، هر دو ایستادیم. زهرا نفس نفسکنان گفت: «مگه... نگفتی...که...خونه نیست؟» گفتم: «آره، ولی اون این جا چیکار میکرد؟» - پس چرا روی زمین افتاده بود؟ نکنه مرده باشه؟ - راست میگی، حالا چیکار کنیم؟ - بهتر نیست بریم به پدر و مادرمون بگیم؟ - خوبه! بریم! بعد از این که به پدر و مادرمون اطلاع دادیم، اوناهم یه آمبولانس خبر کردند و پیرزن را به بیمارستان بردند. من و زهرا هم با اصرار زیاد همراهشون رفتیم. دکتر بعد از معاینه گفت: «اگه چند ساعت دیرتر میآوردینش حتماً تموم میکرد!» بابا رو به ما کرد و گفت: «بالأخره این شیطونیتون آخر و عاقبت خوشی داشت.» زهرا گفت: «ما اینیم دیگه...» بعد رو به من کرد و یه چشمک زد و هر دومون خندیدیم. چند ساعتی گذشت... پیرزن به هوش اومد. بزرگترها هم ماجرا رو براش تعریف کردند. پیرزن هم خواست ما رو ببینه! من و زهرا به داخل اتاق رفتیم و سلام کردیم. پیرزن هم سرش رو تکان داد و گفت: «حتماً کلّی سؤال توی ذهنِتونه، مگه نه؟» زهرا گفت: «آره، شما برای چی توی اون خونه به این بزرگی زندگی میکنید؟» من پرسیدم: «شما چرا تنهایید؟ مگه بچه ندارین؟» پیرزن آهی کشید و گفت: «اگه دوست دارین بدونین، باشه بهتون میگم.» - اون خونهای که دیدید از اول اونقدر کهنه و قدیمی نبوده. سالها قبل اون جا برای خودش رفت و آمدی داشت. آدمهای زیادی داخلش زندگی میکردند. من هم خانوم خونه بودم، شوهرم یه اسم و رسمی داشت و همه بهش احترام میگذاشتند. بعد از این که شوهرم مُرد، اون خونه به من ارث رسید. بچههای من هم هر کدوم بهشون یه چیزی رسید، اما باز هم چشمشون دنبال اون خونه بود. من هم راضی نشدم که اون خونهرو به اونها بدم؛ چون اگه این کار رو میکردم دیگه جایی رو نداشتم که برم. از اون زمان به بعد بچههام با من قطع رابطه کردند و دیگه به من سَری نزدند. هر کدوم برای خودشون کسی شدند و ازدواج کردند و رفتند یه جایی از این دنیا! این جوری شد که من تنها شدم. گفتم: «چه جالب...!» زهرا گفت: «من اصلاً فکر نمیکردم زنی که توی اون خونه زندگی میکنه یه همچین سرنوشتی داشته باشه!» پیرزن لبخندی زد و گفت: «قسمت من هم این بود!» گفتم: «ما میتونیم از این به بعد بیاییم خونهی شما؟» پیرزن گفت: «بله، خوشحال میشم.»
سارا روشنرای- بابلسر- بَهنَمیر
برای زندگی
هوا ابری بود و ابرهای سیاه چنان به هم فشرده بود که خبر از یک بارندگی شدید میداد. عجله داشت؛ ولی به خاطر دخترش با احتیاط راه میرفت و چادرش را روی او کشیده بود تا از سوز سرما در امان باشد. به آن طرف خیابان که رسید، نفس راحتی کشید و به سمت ایستگاه سرویس اداره رفت؛ اما هنوز به آنجا نرسیده بود که باران تندی شروع شد و در چند ثانیه آب در خیابان جاری شد. با نگرانی چترش را باز کرد و دخترش را بغل کرد. ثریا کوچولو لبخندی زد. سرش را روی شانهی مادرش گذاشت. مادر محو تماشای دخترش بود که ناگهان سرویس اداره با سرعت از کنارش رد شد و مادر هر چه داد زد فایدهای نداشت. بیاختیار اشکش جاری شد و احساس نا امیدی کرد. دلش میخواست به خانه برگردد، در کنار ثریا بنشیند و از پشت پنجره، باران را تماشا کند؛ ولی چارهای نداشت. باید میرفت! مدتی طول کشید تا ماشینی گرفت و به محل کارش رفت. وقتی رسید رئیس اداره چند لحظهای او را از بالای عینکش نگاه کرد. سری تکان داد و دوباره مشغول کار شد. طاهره خانم هم سرش را پایین انداخت. سلامی کرد و به سرعت از جلوش رد شد. دخترش را به مربی مهد کودک اداره سپرد و فوری پشت میزش رفت! بعد از ظهر وقتی به خانه برگشت حسابی خسته بود. برای همین بدون این که چیزی بخورد همراه دخترش روی تخت دراز کشید. و آرام آرام به خواب عمیقی فرو رفت. چیزی که به آن خیلی نیاز داشت. اما انگار مشکلها تمام شدنی نبود؛ چون نزدیک غروب با سرفههای شدید ثریا از خواب پرید! سرفههایی که امانش را بریده بود. دستش را روی پیشانی ثریا گذاشت و متوجه شد تب دارد. به سرعت از جایش بلند شد. لباسش را پوشید و او را به درمانگاه نزدیک خانه برد! درمانگاه شلوغ بود و تقریباً تمام صندلیهای سالن انتظار را بیماران و همراهانشان پر کرده بودند. برای همین چند دقیقهای طول کشید تا جایی برای نشستن پیدا کند و منتظر شود. سرانجام بعد از معاینه و خرید دارو به خانه برگشت. خیلی خسته شده بود. برای همین تصمیم گرفت چند روزی مرخصی بگیرد و در خانه بماند؛ حتی فکر کرد استعفا دهد و مثل خواهرش خانهدار شود! اما همان شب صاحبخانه با شوهرش راجع به اجارهی سال بعد صحبت کرد. موضوعی که هر سال منتظر آن بودند! او هم فردا، زودتر از همیشه، با دخترش که او را در پتویی پیچیده بود در ایستگاه سرویس اداره حاضر شد!
سیدرضا تولاییزاده
تب کنکور
- ای وای، مامان! یه ماه دیگه مونده تا کنکورم، ولی من هنوز نصفه کتابهام رو دوره نکردم! - مگه تو دو هفته پیش نگفتی که تموم شد، دوره کردی؟ خوندی؟ - درسته، ولی اون دور بیست و پنجم بود. من عهد کرده بودم سی دور بخونم؛ ولی هنوز دور بیست و ششم رو هم تموم نکردم! حالا چیکار کنم؟ وای! - مامانجون، ندا، خودتو اذیت نکن. من که فکر میکنم همون بیست و پنج دورم کافی باشه! هان! بس نیست؟ تازه همینطوریشم کلی از ریحانه دخترعموت بیشتر خوندی! تو حتماً قبول میشی. من مطمئنم با این تلاش که تو کردی رتبهات خیلی بالاتر از ریحانه بشه! اینطور نیست آقا رضا؟ - من که سر از کارای شما مادر و دختر در نمییارم. آخه چهقدر چشم و هم چشمی؟ به خاطر این درس میخونی تو دختر؟ چهکار به دختر عموت داری؟ بشین مثل بچهی آدم واسه دل خودت بخون! یک ماه بعد... روز امتحان - نداجان، دختر پاشو دیگه تا 4 ساعت دیگه امتحانت شروع میشه. مادر پاشو! یه چیزی بخور آماده شو برو سر کنکورت! دیر میشه ها! - باشه مامان، الآن پا میشم. شما صبحانه رو حاضر کن تا من بیام! - باشه مادر؛ بدو که دیر میرسی ها، بدو! - اومدم. یک ماه بعد از امتحان... زمان اعلام نتایج - وای مامان، چهقدر دلشوره دارم ببینم رتبهام چند شده! - راستی ندا! ریحانه میگه امتحانشو خوب داده. میگه کتابهاشو دو دور خونده. من که فکر نمیکنم چیزی بشه! ولی تو چرا. با 30 دور خوندن دکتری، دندون پزشکی، چیزی میشی! - خدا کنه اینطور که میگی باشه! صدای زنگ در خانه، همه را به خودشان میآورد. این نداست که بدو بدو در را باز میکند تا ببیند بابا چی خبر آورده! - سلام بابا، خوبی؟ زود بگو که رتبهام چند شد؟ بعدشم بگو ببینم ریحانه چی شد؟ قبول شد یا نه؟ - سلام بابا، بزار نفسی تازه کنم، بعد تند تند بباف به هم! - آقا رضا، زود بگو، دخترم منتظره. یک ماهه که منتظر چنین روزیه. بگو دیگه. بگو ما رو هم از دلشوره دربیار! - خانمجان چند بار بگم با چشم و هم چشمی کاری درست نمیشه! - یعنی چی آقا رضا؟ - یعنی اینکه دختر شما از روی حسادت میخونده! اصلاً قبول نشده که ببینه رتبهاش چنده! دِهِه، ولی ریحانه برادر زادهی گل من قبول شده، چه جورم! اونم با رتبهی ده هزار! ندا ناباورانه پدر را نگاه... اشک... گریه... صدای کوبیده شدن در اتاق... جیغ... داد... وای...!
عاطفه الله اکبری- قم
ارسال نظر در مورد این مقاله