لطف درخت انجیر
گفتوگو با سیده مائده تقوی
سیده مائده تقوی از نویسندگان پرکار، با انگیزه و خوش قلم آسمانه است. مائده الآن حسابی درس میخواند تا به موفقیتهای تحصیلی برسد. همراه درس، آسمانه را فراموش نمیکند و هر از گاهی مطلب هم به مجله میدهد. سال قبل خبر خوبی، بچههای مجله را شاد کرد و آن این بود که یکی از مطالب سیدهمائده تقوی که در آسمانه چاپ شده بود، در نهمین جشنوارهی مطبوعات کودک و نوجوان برگزیده شد. خبرش را که به ما دادند خوشحال شدیم. اما شمارهای از ایشان نداشتیم که خبر بدهیم. دست به نامه شدیم و با نامه خبرش را دادیم. حالا نمیدانیم مائده رفته بود یا نه؛ چون حسابی مشغول درس خواندن بود. ما به مائدهی کوشا و خوش ذوق تبریک میگوییم و برایش آرزوی روزهای پر از موفقیت داریم. یک نکته هم به همهی دوستانه آسمانه بگویم: دوستان خوبم! لطف کنید مشخصات کامل خود مثل سن و تحصیل و حتماً شمارهی تلفن را برای مجله بفرستید. شاید در سالهای بعد مطلب شما برگزیده شد. آن وقت ما راحت میتوانیم به شما خبر بدهیم.
گفتوگوی ما را با سیدهمائده تقوی بخوانید تا بعداً با یک نامه به ما بگوید که جشنواره چطور بود.
● خودت را برای دوستان آستانه معرفی کن.
- توی شناسنامهای که دیگر مثل صاحبش حسابی زهوار در رفته شده نوشته: سیده مائده تقوی، صادره از رودسر به تاریخ 28 بهمن 1375، جمع چهار نفرهی خانوادهی تقوی را ناگهان نور باران کرد!
● از کی شروع به نوشتن کردی؟
- خدا بیامرز درخت انجیری داشتیم که لطف میکرد و شعرهای بیسر و ته من را وقتی رویش تاب میخوردم تحمل میکرد. یک روز برادرم که اتفاقی اشعار نغز من را شنیده بود پیشنهاد داد هم برای حفظ آبرو بین در و همسایه و هم برای این که استعداد به این خوبی(!) هدر نرود آنها را یک جایی بنویسم و خلاصه شد آن چه نباید میشد. فکر کنم آن موقع 4، 5 سالم بود.
● با درس و مدرسه چطوری؟
- قربان شما! کنکور عزیز هم سلام دارند. بچهها بیشتر در این جور امور به من میگویند پِلاس (یعنی+)؛ ولی خودم فکر میکنم خلاص خیلی بهتر باشد.
● آخرین کتابی را که خواندهای چه بود؟
- نیم ساعت پیش داشتم تاریخ ایران و جهان (2) را میخواندم. (چهقدر پلاس!)
● زندگی از نگاه تو چگونه است؟
- قدیمترها فکر میکردم دنیا خیلی بزرگ و عمیقاً صورتی است. حالا فکر میکنم هنوز هم خیلی بزرگ باشد، ولی دیگر صورتی نیست.
● چرا به نوشتن روی آوردی؟
- فکر میکنم فضای خانهیمان، پدری که همیشه موقع برگشتن از اداره برایم کتاب و مجله میخرید، مادری که من را با دنیای کلمهها آشنا کرد، برادر و خواهری که همیشه من را به سرزمین جادویی کتابهای ادبیاتشان میبردند، شاید خانهای که همیشه در آن فرصت فهمیده شدن و نظر دادن بود، شاید عشق، باعث شد من حالا سر شما را درد بیاورم!
● به کدام آرزویت رسیدهای و چه آرزوهایی در آینده داری؟
- من آدم پر آرزویی نیستم. فقط دوست دارم توی هر لحظه از زندگیام وقتی یک لحظه چشمم را میبندم بتوانم در درونم فریاد بکشم: وای! من چه قدر خوشبختم!
● چه چیزی در زندگی تو را بیشتر خوشحال میکند؟
- گاهی وقتها که سر حالم چیزهای خیلی کوچک؛ باز شدن غنچهی گلدانهای کوچک مادرم لب طاقچه، بستههای چیپسی که پدرم برایم میخرد یا شکلاتهای خواهرم. البته وقتی حوصله ندارم همه میدانند که به نفع خودشان است به من نزدیک نشوند.
● به نظر تو آسمانه چگونه است؟
- میتواند بهتر بشود.
● چه پیشنهادی برای بهتر شدن آسمانه داری؟
- بابا بیخیال! دنبال شر نگرد! تو همان پیشنهادهای قبلی را عملی کن تا بعد.
● اگر ساکن جزیرهای ناشناخته باشی چه کار میکنی؟
- اول دور و اطراف جزیره را خوب میگردم. بعد چون اصولاً خیلی تنبلم زنگ میزنم بیایند دنبالم. (اصلاً هم به شما ربطی ندارد که توی جزیرهی ناشناخته تلفن هست یا نه!)
● حرف آخر.
- البته من هیچ وقت دنیا را تکان ندادم؛ چون اصلاً نتوانستم قبلاً از آن خودم را یک تکان درست و حسابی بدهم. از این بابت هم از پدر و مادر گلم معذرت میخواهم؛ ولی خوب چه میشود کرد. هیچ کار خدا بیحکمت نیست. برای همین همیشه به خودم میگویم: «خدا من را آفریده تا خلق الله با نظر کردن در این پدیدهی شگفت، واقعاً به خودشان امیدوار بشوند!» همیشه هم دلم میخواست بتوانم بلند بلند به همهی کسانی که دوستشان دارم بگویم: چه قدر...
ولی مادرم میگوید: «تو اصولاً خیلی لوسی!» امّا دلم میخواهد به تمام آسمانهایها، تمام دوستان خوبم و خانوادهی عزیزم بلند بلند بگویم که دوستشان دارم. (چه میکند این احساسات!)
ارسال نظر در مورد این مقاله